ميگويم آقا داوود هم كه آمدهاند پس اگر اجازه هست من بروم
سراغ آبجي كوچيكه الان مدرسه اش تعطيل ميشود…
بعد هم ميرويم با هم جوراب بخريم…
جفتمان جوراب نداريم…
بله..؟؟!!
نه عزيز جان ! شنبه كه ديگر عيد شده . امروز برويم
تا هنوز بازار گرم است. قدمي هم ميزنيم طفلكي ستاره
شب عيدي هيچ جا نرفته…
ميدانم جوراب هاي ما دير يا زود پاره ميشود… اين بار خودم
سوراخش كردم…ميدانم ستاره هم از اين كار ها ميكند…
جوراب خريدن ما دوتا تنها فرصتي است كه در آن ميتوانيم
احساس خانوادگي داشته باشيم…احساسي كه در اين پنج سال
روبه زوال رفته... و اگر جوراب هاي ما سوراخ نميشد ؛ شايد فرصت
هاي خانوادگي ما از اين هم كمتر ميشد...
عزيز جان زود برميگرديم به خدا... آقا داوود شما يك چيزي بگوييد..!!در را پشت سرم ميبندم و راه ميافتم توي كوچه...
ستاره منتظر من نشسته روي جدول كنار خيابان ... من را كه ميبيند با دست
اشاره ميكند به جوراب هايش... ساق جوراب ها ريش ريش شده...
ميگويم : ميدانم دختر... ميدانم .. ؛ ميرويم بازار.
غروب اين بازار شباهت زيادي به غروب هاي اسفند ندارد...ابر سياهي
آسمان را پوشانده كه اضطراب شيريني را در دل ما ايجاد ميكند؛ و قدم
زدن در اين بازار فرصتي است براي پياده روي خيالات ما بر روي
خاطرات...
يادم آمد آخرين شب عيدي كه با مادر آمديم اينجا ؛ من و ستاره چقدر
با هم دعوا كرديم.. آنقدر به هم پريديم كه مادر واسطه شد و قايله را
ختم كرد... آخر هم براي آشتي كنان رفتيم از آن آب هويج هاي ته
بازار خورديم ؛ آنجا ست؛ ميبينمش ... هنوز برقرار است...
آقا دو جفت جوراب زپرتي ميخواهم... از آن بنجل ها ؛
ميدانيد كه ..؟؟ ميخواهم زود پاره شود...
برگشتن از بازار وقتي شيرين بود كه همه با هم زير يك
سقف برگرديم... و ...
سر بازار از اين باقالي فروش ها با چرخ دستي داد و بيداد ميكند...
نگاهش ميكنم (يعني بخوريم ؟) ؛
دست هايم را فشاري ميدهد ( يعني موافق !)
باقالي كه تمام ميشود دوباره همه چيز تمام شده...
غصه ام ميگيرد...
عزيز جان من را ببخشيد به خدا بازار شلوغ بود ... خوب
اين هم بچه است دلش ميخواهد چرخي بزند...
جوراب ..؟؟ اي بابا ..! پس براي چه رفته بوديم بازار..؟!
بله بله خريديم... نه خانوم شما چرا..؟؟ ناراحت ميشوم به خدا
..آخر... دستتان درد نكند... لطف كرديد..
شب كنار بخاري نشسته ام... جوراب ها را به لبه تخت آويزان كردهام...
يادم آمد روزي كه مادر مي رفت من تا سه روز جوراب نپوشيدم
و بعدا ستاره گفت كه او هم تا شب جوراب نپوشيده...
و حالا هم بعد از پنج سال ؛ هر چه از هم دور تر ميشويم جوراب هاي
ما پاره تر ميشود... و باز هم هوس بازار ؛ و هوس خانوادگي !
توي فكر ستاره هستم كه الان زير نگاه هاي مهربان و مصنوعي
پدر جديدش دارد به جوراب هايش نگاه ميكند ... وچقدر طبيعي
آن ها را دوست دارد ...!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر