دو تا انگشت وسطيمو مي ذارم رو مچ دستم...كمي فشار ميدم چيزي زير انگشتم بالا و پايين ميره نبضم داره مي زنه...خيلي وقتا اينكار رو مي كنم...تو اتوبوس...تو رخت خواب وقتايي كه خوابم نميبره...وقتايي كه پشت ويترين كتاب فروشي منتظرم تا بياي..... وقتي دارم با تلفن حرف مي زنم و از اون ور خط اراجيف مي شنوم...گاهي از اينكه هنوز زندم بال در ميارم...مثل وقتي كه از خواب مي پرم ..تمام تنم خيس عرق...ترسيدم...نبضمو مي گيرم و ميبينم كه هنوز....چقدر اون موقع ها دوست دارم برم و مادرمو بغل كنم و ببوسم ...اما نمي تونم از زتي كه طي شيش ماه گذشته يه بار دست به خودسوزي زده به بارم پريشب با اب و صابون وادارش كردم قرصايي رو كه خورده بود بالا بياره توقع داشته باشم نصفه شب منو در اغوشش بگيره و نوازشم كنه....
بعضي وقتام از اينكه نبضم هنوز مي زنه حرصم در مياد....مثلا...نمي دونم...يادم نمياد ...اما بوده..شبايي بوده كه نبضم زير انگشتام زده و من دلم خواسته از حرص و نا اميدي داد بزنم....همين الان دختر كارگر بابام مرد...بيمارستان قبولش نكرد...چرا؟چون دختر يه كارگر بود...چون دختر يه كارگر افغاني بود...چون اون قدر رو به مرگ بود كه به تخت احتياج نداشت يه تابوت مي خواست...نبضمو ميگيرم..ببين داره ميزنه..چرا؟چرا من زندم و اون نه؟باز تو بگو مرگ هم عين زندگي مي مونه...باز تو بگو من دارم خودمو به خاطر هيچي جر مي دم..باز تو بگو...دستتو بده به من...مي خوام نبضت رو زير پوستم حس كنم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر