...ميخواستم توّهم تو را يكجا از مغزم بشويم و از خيالات بيفايده تو ناگهان دست بكشم
ميداني كه شانزده سال است كه حسابي تو را در ذهن بيمارم پرورش دادهام و حالا ديگر كم كم به واقعيت نزديك
شده اي...
ميخواستم يك دفعه تمام قفل هاي هذياني تو را از ذهنم باز كنم و تمام خيالات داستاني تو را يك سره به باد بدهم
اما گويا همان چيزهايي كه مرا به اين عصيان وا ميدارد؛ خيالات تو را هم ميسازند.... وگويا همين اوهام هستند
كه از من يك تنهاي سرخوش يا يك جفت عاشق ميسازند...
فهميده ام كه توهمات تو با دماي بدن من نسبت مستقيمي دارند... گاهي كه تب دارم با تو قدم ها ميزنم و به اندازه
شانزده سال بودن با تو سرخوش ميشوم...
متاسفم كه الان چند روزي است كه در سلامت كامل به سر ميبرم و دماي بدنم هم به خوبي جوابگوي عصيان
بر خيال تو است...
گاهي دلم به حال خودم ميسوزد وقتي ميفهمم كه داستان تو و خاطرات با تو بودن و حتا خود تو فقط يك رويا بوديد...
رويايي كه تمام ساليان شادابي مرا پر كرد ... دوستاني داشتم كه همه آنها معشوقه هايي داشتند و غروب ها كه از
دانشكده بيرون ميآمديم هر كدام جفت جفت از من جدا ميشدند... و آنوقت وقت من و تو بود... كه لاي درخت هاي
دانشگاه در يك خواب سنگين به معاشقه ميپرداختيم....
حالا ديگر نه تنها من و بلكه همه فكر ميكنند كه تو وجود داري و حتا يك روز همه دوستانم با هم ايمان داشتند كه تو
را با من ديده اند..!!
خوشت بيايد يا نه من ميخواهم از تو جدا شوم....
خواب..؟؟!!
نميخوابم تا نزديكم نشوي... تب نميكنم تا با هم صحبت نكنيم... و طرح نميزنم تا نبينمت
همه اينكارها را هم كه بكنم انگار كه تو يك راهي در من داري... راهي كه من چاره اي براي مسدود كردنش
ندلرم.... راهي كه دوستانم به آن ميگويند واقعيت....! و من به آن ميگويم نقطه ضعف...!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر