از پنجره هاي قدي خوشم ميايد....سگش به اين مثلا پنجره هاي كوچك و فسقلي مي ارزد....افتاب تنديست...ستون هاي نور كف سالن را پر كرده اند....هوا دم بدي دارد...دلم باران مي خواهد...انگار خيلي بلند گفتم چون دوستم پوزخندي مي زند و مي گويد به همين خيال باش...اين افتاب و باران؟اما من باران مي خواهم..از ان باران ها كه ادم را كم كم خيس مي كند...نه مثل ديروز كه عين لوله افتابه از اسمان اب پايين ميامد..نه ...يك جور خوب..يك باران خنك...نرم نرم ببارد و من را و تصوير تو را خيس خيس خيس كند...روز ديگر نصف شده ..سايه هاي ان بيرون اين را مي گويند...دلم مي خواهدبروم بيرون و كمي راه بروم ...خيلي كيف مي دهد...بين ادمهاي هدفمند و عصبي و سرگردان خيابان يكي مثل من بي هدف فقط راه برود و مردم را بپايد...هراسهايشان را از با هم بودن...از لمس كردن انگشتان و دستان هم ..اضطراب الود بودن لحظه هاي دير كردن دوستي...در خيابانم ...افتاب ديگر انقدر ها هم داغ نيست...دستم را سايبان چشمانم مي كنم....نور از شيشه ماشينها و ساختمانها انعكاس بدي دارد...هيييييييييييي خانوم اينجا شهر....بالاخره با سلام و صلوات از خيابان مي گذرم...سر خيابان جلوي دانشگاه كمي مي مانم...يادم نمانده كه امروز يكشنبه نيست و من با تو قراري ندارم...پرسه زني هايم را شروع مي كنم...كتابها هوس الودند و من بي پول..از خير خريد چند تايي به زحمت مي گذرم....در پيتها چه فروشي دارند....چاپ چهارم!!فقط ساكن محله غمش را دوباره چاپ نكرده اند...دلم مي گيرد...بغض مي كنم...لعنت !به من كه مدام بغض الودم اين روزها حتي در پرسه زني هاي بي هدفم....ابرها ديگر سفيد و پفكي نيستند...كم كم رنگ عوض مي كنند ...من امروز تب الودم...و عجيب هوس زندگي دارم..چيزي زير پوستم مي زند...دام..دام...دام...اين منم؟اين همه هوس رمز الود براي زندگي در من چه مي كند؟هوس زيستن به تمامي...هوس در اغوش گرفتن و فشاردادن كسي از روي عشق..هوس شعار نويسي روي ديوار...هوس لمس كردن پوستي و گوشتي و استخواني تا يادم نرود ادم ها را از چه مي سازند....چند وقت است كه ياوه هاي عاشقانه ننوشته ام؟بايد مدتها باشد چون ديگر غر غر همه درامده از غم الود بودن كلمه هايم...امروز من سر شار از زيستنم.....و منتظر..اما نمي دانم منتظر چي يا كي..نكند قرار است اتفاقي تو را ببينم؟نمي دانم...سر ابوريحان رسيده ام؟نفهميدم چه جوري ...دلم قهوه مي خواهد ..شيريني فرانسه...و يك شير قهوه گرم و ايستاده....در را باز مي كنم...فيش را مي گيرم...كاش باران بزند....فنجان را ميگيرم و پشت پنجر ميايم....اسمان مي نالد....قطره ها به پنجره مي خورند..برايم همه چيز متوقف مي شود انگار...فنجان را نيم خورده روي پيشخوان مي گذارم و مي گريزم....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر