...راستش رويم نشد بگويم الان چند گاه است كه شخصيت داستان هايم شده اي
آن هم در چه نقش هايي ... تمام هنر هايي كه از خلقت يك زن بر‌مي‌آيد...

از ستاره كه گاهي به ما سري مي‌زد با لحني كه سعي مي‌كردم خونسردانه و بي‌تفاوت باشد
احوال تو را مي‌پرسيدم...البته او هم پاسخي عادي تر از عادي هاي روزانه مي‌داد...

گاهي داستان هايم را مي‌دادم و او مي‌خواند و عجيب كه هرگز پي نبرد كه حضور تو
چقدر در آن كاغذ پاره ها پررنگ است... شايد هم نقش هاي تو آنقدر متفاوت بود
كه ذهن او را منحرف مي‌كرد... خوب بهتر است بگويم سپيده اي كه در
كاغذ هاي من وول مي‌خورد و بالا و پايين مي‌پريدشباهت چنداني به تو نداشت...

شبي كه اتفاقا مهتاب مفصلي روي شهر سايه انداخته بود از او پرسيدم
مهتاب تو را به ياد چه مي‌اندازد..؟
گفت هندوانه هاي تابستان زير مهتاب هاي حيات خاله جان...
گفتم ببين ستاره خودت را به خريت نزن ؛ خوب مي‌داني كه من با
تابستان هاي اغراق آميز شما هيچ وقتميانه خوبي نداشتم...
گفت : اصلا ماهش ماه نيست... ابر قاطي دارد... مرا ياد هيچ چيز نمي‌اندازد...
گفتم : خوب من هم همين را مي‌خواستم... اين ماه ابر آلود بي‌مفهوم چند لحظه وقفه
ايجاد مي‌كند و خلاَ تا كميبه او فكر ....
سيگاري روشن كرد و رفت توي اتاق...

خوب البته من هم دروغ گفتم ... ماه؛ من را ياد آن شبي مي‌انداخت كه نشستم
و پرتره اي از تو كشيدم... و چند ساعتي برايت هذيان بافتم...
و تو هم چقدر خوب گوش مي‌دادي...( آنقدر خوب كه ديگر هيچ وقت حاضر
نشدي مدل من شوي...)... خوب من از آخرين فرصت ها خوب استفاده كرده‌ام...

حالا هم تمام كاغذ هاي اين شانزده ماه را يك جا گذاشته ام توي پاكت و تحويل ستاره داده‌ام
تا به دست تو برسد... و مي‌دانم كه خط به خط را به دقت مي‌خواني... و ديگر
نه تويي وجود خواهد داشت كه سوژه داستان هايم شود و نه ستاره اي كه بوي تو را بدهد
وبرايش نقش بازي كنم و نه...

ولي من افسوس نخواهم خورد ... كه از فرصت ها خوب استفاده كرده ام...
از آخرين فرصت ها...

هیچ نظری موجود نیست: