(( كارگر ؛ مجنون ؛ روسپي ))
سه روايت به ياد كاوه گلستان
كارگر ؛
توي آلاچيقي كه خودشان با تيرهاي چوبي و حلبي و اضافات ساختماني
و برزنت ساخته بودند نشسته بود . لاي برزنت كمي باز بود و از آن
ميتوانست دوستانش را در حال بالا انداختن خشت ها و آب بستن به
سيمان ببيند .
نم باران و قطره هاي درشت آب كه از نوك تيرهاي ساختمان نيمه
كاره ميچكيد و صداي آواز خواندن هاي پراكنده رحيم در حين كار
باعث شده بود كه چاي بيرنگ و بويي كه ميخورد كمي حال
بدهد.
چند روزي بود كه گوشه تاق چوبي آلاچيق را ميپاييد . عنكبوتي تار
مفصلي ساخته بود و گويا همين ديروز تمامش كرده بود. و حالا خودش
كنج تار مثل يك معمار مغرور ؛ كارش را به تماشا نشسته بود.
صداي رحيم بلند شد... بلند شو ! بيا سر كارت ؛ مهندس آمد !
باران تند شده بود و سوز سردي از بين درزهاي آلاچيق ميآمد.
قلپ آخر چايش را هورت كشيد و به بيرون دويد.
استانبولي سيمان را كه روي شان گذاشت با خود فكر ميكرد كه تا
چند وقت ديگر كار ساختمان تمام ميشود و مجبورند آلاچيق را جمع
كنند. عنكبوت بايد فكر جاي ديگري باشد !
مجنون ؛
گاهي كه در اتاق تنها ميماند از لاي در حواسم هست ببينم چه ميكند.
قاب عكس عمه خانوم (روحش شاد ) را در دست ميگيرد و به عكس
خيره ميشود و قاب را محكم فشار ميدهد. (يك بار آنقدر فشارش داده
بود كه قاب شكست ).
چشم هايش لوچ است و نگاهت كه ميكند معصوميتش را به اطراف
حواله ميكند. وقت هايي كه خورشيد فرق آسمان است روزهاي
سرحاليش است.( نميدانم چرا من هيچ وقت نتوانستم غير از هواي
گرفته با هواي ديگري اخت شوم ) . و آنوقت است كه با آن حرف
زدن دست و پا بسته اش كله ام را ميخورد . و سوال هايي ميپرسد
كه در هيچ دكان عطاري پيدا نميشود و اين سوال هاي تكراري
كم كم اعصاب من را ويران ميكند. ( تابستان پيش حدود دو هفته
تمام هر روز وقت طلوع خورشيد من را از خواب بيدار ميكرد و
سراغ جا نماز عمه خانوم را از من ميگرفت ؛ خدا بيامرز اصلا
در عمرش يك ركعت هم نماز نخوانده بود چه برسد به اينكه بخواهد
جا نماز داشته باشد !).
عمه خانوم ميگفت پاك تر از اين ديگر كسي پيدا نميشود .
ولي با تمام پاك بودنش در اين چند سال بعد از فوت آن خدا بيامرز پدرم
را كف دستم گذاشت .
دوشنبه هفته پيش قاب عكس عمه خانوم را در بغل گرفته بود و توي اين
سرما پريده بود وسط حوض توي حياط . و من هنوز نتوانستم بفهمم كه
عمه خانوم چطور هشت سال تمام با او كنار آمده و من هنوز بعد از سه
سال نگهداري از او نتوانسته ام او را راضي كنم كه يك روز را از خير
تماشاي طلوع آفتاب بگذريم.
روسپي ؛
كجا بودم ..؟ آها ..! بهش گفتم من دوستت دارم باور كن ! اين اولين بار
است كه اين جمله را از ته دل به كسي ميگويم. ( قبل از آن با هر كس
كه ميخوابيدم اين را به او ميگفتم ؛ مرد ها را كه ميشناسي ؛ براي
شنيدنش عطش دارند ...!! ولي قبل از اين به هر كه گفته بودم فقط براي
بازار گرمي بود ؛ يارو حال ميكرد و ده قران بيشتر ميداد) . ولي اين
بار عاشق شده بودم.
روز عقد مان دفترچه روسپيگريم را جلوي دفترخانه پاره كردم ( آن
موقع از طرف بهداري شهر ري براي ما دفترچه سلامت روسپي
درست كرده بودند . اين مردهاي پفيوز هم فقط دفترچه دار ها را بلند
ميكردند). بعد هم با هم رفتيم شاه عبدا لعظيم و توبه كردم.
شب ها تا نيمه شب در اتاق زير شيرواني بود و تا حوالي چهار صبح
چراغش روشن بود. با خودم ميگفتم خوب نويسنده است ؛ لابد بايد
شب ها بيدار بماند . يك شب آهسته رفتم اتاق بالا و از لاي در نيمه باز
دزدكي سرك كشيدم. او را لخت ديده بودم اما شمسي را نه ! نميدانم
لبخند از كجا آمد و روي لبم نشست . به بچه هاي يتيم شمسي فكر
ميكردم ؛ و به اينكه لابد فردا شب چيزي براي خوردن خواهند داشت.
دفترچه شمسي روي ميز تحرير افتاده بود و نور چراغ نويسنده روي
آن افتاده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر