هفت
شنبه
بعضي روزا خيلي گهن.شنبه ها اين جوريه.اصلا غم انگيزه.تمام روز عين سگ پاچه مي گيرم و مرتب به خودم فحش مي دم و ميگم:شقايق امروز عين شنبه ها گه شدي!
يكشنبه
يه بيست دقيقه اي هست كه منتظرتم.يكشنبه ها با تو شروع مي شه.يكشنبه ها نفس گيره.اصلا گسه.نه ترش و نه شيرين.بوي گوجه سبز مياد.پس كم كم داري ميرسي.اينو از بوي گوجه سبز و توت فرنگي مي فهمم.
دوشنبه
تيتر روزنامه ها رو خوندي؟بازم گنگسترا واسمون دندون تيز كردن اما نمي دونم اين دفعه ديگه واسه چي؟
يه چيزي داره تو گلوم بزرگ مي شه و بزرگ مي شه و بزرگ ميشه.حالا داره سنگين ميشه سنگين و سنگين تر.نفسم بالا نمياد .بي جهت دهنمو دو سه بار باز و بسته مي كنم .نه! هوايي نيست.كلافه مي شم .بلند مي شم كمي راه ميرم.درد بغض فرو كش مي كنه اما اون چيز سنگين همون جا مي مونه .
پ.ن:48 ساعته كه از كرگدنم خبري ندارم.دلم شور مي زنه.شور ...شور...شور...
سه شنبه
بوي پيچ امين الدوله مياد.دلم نمي خواد از رختخواب بيام بيرون.همونطور دراز كش به پشت مي مونم.زانوهامو خم مي كنم و دستامو مي ذارم زير سرم و چشمامو مي بندم.الانه كه زنگ بزنه.يك...دو...سه...چهار...پنج...دستمو دراز مي كنم و محكم مي كوبم رو كله ساعت.نيم خيز مي شوم و به قيافه كج و كوله ساعت نگاه مي كنم.عصباني نباش ساعت!من از زمان متنفرم.روز شده.سايه روشن هاي تخت و كمد و ميز و كامپيو تر بهم مي گن:شقايق!ديرت نشه!
چهارشنبه
خواب موندم.به ازمايشگاه كه ميرسم،استاد متلك گنده اي بهم ميندازه.دلم مي خواد آب شم برم تو موزاييكا .اما نميشم.حجمم همون جا جلوي در سفيد چوبي ازمايشگاه معطل مي مونه و به چشمهاي عسلي استادش زل مي زنه.بريد سر كارتون!حجمم تكون نمي خوره.دست خودش نيست.نفس كم مياره.دهنشو باز ميكنه چيزي بگه اما نمي تونه.بيضه موش.تخمدان خرگوش.جنين ده ميليمتري وزغ.جنين شيش ماهه آدم تو الكل.خودمو مي رسونم به پنجره.هوا مي خوام.
پنج شنبه
فكراي بد تو كلم مثل اين سوسكاي بزرگ و قهوه اي مي مونه.از همونا كه دو تا شاخك بلند دارن و آدم از ديدنشون مور مورش مي شه.سوسكاي آرومين اما بعضي وقتا شروع به حركت مي كنن پرواز مي كنن دور سرم مي چرخن مي رن ميان و من صداي زير و نا مفهوم بال زدنشون رو مي شنوم و شبا از صداي آروم و نجواهاشون بيخواب مي شم.سوسكاي لعنتي!چقدر زشتين و مزخرف و حريص و سمج.كرم شدم.با يه پيله سفت و زمخت دورم.اونقدر سفت كه نمي دونم مي تونم پارش كنم و بيام بيرون يا نه.اصلا از كجا معلوم كه وقتي دريدمش شاپرك شده باشم؟شايد هنوز كرم باشم .يه كرم زشت و لزج و احمق و كند.مرددم.پارش كنم؟اگر اومدم و ديدم تو فقط يه توهم بودي چي؟مي ترسم و ترس همه چي رو به طرز احمقانه اي بزرگ و دست نيافتني و دور نشون مي ده.
جمعه
امروز همون طور كه داشتم به پدرم افتخار مي كردم دلم براش سوخت.اين روزا مرتب به خودش و عقيده هاي مردش مي خنده.روزاي سختيه كله سرخه!اينو از چشمات مي تونم بفهمم.
اين هفت روز هم تموم شد.هفت نبرد بزدلانه براي مصنوعي تر شدن...بي احساس تر شدن...عاقل تر شدن!...و اسير تر شدن....
دستي هست آيا كه مرا رهايي دهد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر