عود روشن کردم.
ديروز یه نامه از پدرم داشتم.بعد از ۶ سال سکوت و وقفه.سکوتی که خانوم ناظم با سخت کوشی و اراده ای قوی مثل يک ديوار بتونی بين من و اون درست کرد.يه ديوار بلند و ضخيم و سخت.يه روز که حواسش نبود انگشتمو يواشکی گذاشتم بين سيمانا.انگشتم اونجا موند بين ديوار بتونی يه سوراخ درست شد اندازه محيط يه انگشت .همين قدر که چشمی لب ديگری رو از اون طرف ببينه.
نامه رو چهار يا پنج دفعه خوندم.
قوی باش.سر پا بمون.افتادی نترس.بلند شو.دوباره راه بيفت.
از پنجره اندازه يه مربع متوسط حياط معلومه.جلوی پنجره يه پيچک سمج و ظريف می خواد بزور از لای توری ظريف پنجره بپيچه بياد تو.پيچ امين الدوله ست.
دراز می کشم.
چشمامو که باز میکنه شب پهن شده.عود تا اخر سوخته بوش روی همه چیز مونده.مثل یه لایه غبار نازک و پریده رنگ.ماه داره قرص می شه.گرد ونقره ای.ار ماه نقره ای می ترسم.
خواب دیدم.خواب چشمهایی بی حدقه با ماهیچه های صورتی کشیده و تارهای ظریف و پیچ پیچ.اینجا میدون اعدامه....میدان تیرباران...باران بارن...باران...باران مقدس !باران کافر شوی...
خواب دیدم.خواب زنی در اتاق عمل.سرطان رحم داشت.و اصرار عجیبی که قبل از عمل پشت چشماشو مداد بکشه.کلفت و سیاه.بزک قبل از سور.
خواب دیدم.خواب تورو.نوار باریکی از چشمهای سبز و قهوه ای.این روزها از کنار هر کسی که رد میشم چشمهاش رو می دزدم بدون اینکه خودش بفهمه.پر از چشم شدم.پر از نگاه هایی بی سنجش!اون روز از کنار تو که رد شدم هر کاری کردم نشد. نتونستم بدزدمشون.عاشق شدم.عاشق موندم.
باید برم حموم.همه تنم بوی عود سوخته میده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر