با خودش زير لب حرف ميزد و به فاجعه شب قبل فكر ميكرد. از آن حماقتهايي كرده بود كه حالا حالا بايد چوبش را ميخورد. شب به خانه برگشت و كمي به تلوزيون خيره شد و با ناخنگير ناخنهايش را كوتاه كرد. ياد ناخنهاي زن صاحبخانه افتاد وقتي كه شب قبل چنگ به حلق او انداخته بود و او هم با حس مردانگياش نخواسته بود كه دفاع كند و فقط سعي كرده بود كه از زير دست او فرار كند.
يادش افتاد كه سالها پيش وقتي هنوز در خانه پدري با دو خواهرش زندگي ميكردند با وجود اينكه تك پسر بود و دردانه مادرش ، هيچ وقت دست روي خواهرانش بلند نكرده بود. آن سالها هم خواهرانش چنگ ميانداختند و جاي چنگها روي گونههايش ميماند. و او هم از ترس از دست دادن غيرت و مردانگياش ناچار بود فقط از زير چنگ هاي آنها فرار كند. و گاهي هم از فرط جريه دار شدن غرورش ناچار بود سرش را تا گردن توي آب حوض فرو كند. اينطوري هم داغي زخمهايش خنك ميشد و هم خشمش فروكش ميكرد.
صداي نعرههاي مرد صاحبخانه در گوشش زنگ آزاردهندهاي ميزد كه تمامي نداشت. فرياد بيغيرت ، بيناموس ... با بوي الكل دهانش مخلوط شده بود و ماندن در آن خانه را هر لحظه سختتر ميكرد. و آخر هم در يك چشم به هم زدن فلنگ را بسته بود. و توي آن هير و وير نگاهي به لب هاي تر دخترك انداخته بود كه نشان ميداد از يك بوسه دزدكي و كشدار برميگردد.
كمي بتادين به پنبه ماليد و به آرامي روي زخمهاي گلويش گذاشت. با هر سوزش ناله آرامي ميكرد و صورتش از درد جمع ميشد. سعي كرد فكرش را متمركز كند روي بوسهي آرام و كشدار دخترك. لبخند طبيعي روي لبهايش نشست و كمي احساس آرامش كرد. انگار كه سرش را تا گردن در حوض آب خنك فرو كرده باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر