فرض ميكنيم كه عروسي است. سر سفره عقد نشستهايم و توري سپيد بالاي سر من و توست. حال فرض كن حاجآقا خطبه را هم خواند تو بله را هم گفتي و من هم با هيجان كف زدم و چشمهايم از شادي گرد شد. فرض كن گردنبند نقره كاري هم به گردنت آويختم و تو از ذوق تماس دستهايم با گردنت سرخ شدي.
حالا همه اصرار عجيبي دارند كه منو تو همديگر را ببوسيم و من نميفهمم اين وسط چه چيزي به آنها ميرسد. و خوب ! من هم كمي سرخ ميشوم و تو را ميبوسم و تو هم محكم مرا بغل ميكني و احساساتت قليان ميكندو همه گيلي گيلي ميكشند !
راستي عسل را يادمان رفت . ظرف عسل را از آن طرف سفره بردار تا انگشتي در آن بزنيم و خلاصه من براي تو و تو هم براي من... مثل همه عروسيها. فكر كنم لازم باشد كمي هم با هم برقصيم. اين كار را هم ميكنيم. هرچه ملت بخواهند. والس ميرقصيم... يا تانگو ؟
و حالا فرض كنيم ما اينقدر خوشبخت هستيم كه شب عروسيمان چپ و راست شاباش ميدهيم و قاه قاه ميخنديم. پس بيا بلند بخنديم بلند... ها..ها ... و حالا فرض كنيم همه چيز به خوبي تمام ميشود و ما زندگي خود را شروع ميـكنيم.. مبارك است ايشالله ..!! و ما مثل يك زن و شوهر معمولي و خوشبخت در چشمان هم نگاه ميكنيم... در چشمان من نگاه من..!! من هم در چشمان تو ... حالا فرض كن كه ما از نگاه كردن به هم سير نميشويم....
يادم رفت اول از همه فرض كنم كه تو اينجا هستي... و قبل از آن فرض كنم كه اصلا تو وجود داري.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر