تقديم به نادر ابراهيمي و عاشقانه جاودانش: " بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم"
شبي را به ياد بياور
كه تازه از طراوت صحرا و بيتابي نسيم برميگشتيم
و هنوز سر از نشـئـهي پاك رقص گندمها بلند نكرده
از خانه خود طرد شديم...
و بايد يادت مانده باشد كه آن شبها ،
- همان شب ها كه هنوز رگهاي كودكي، زير پوست ما
شعر ناب "بي خيالي" مي سرود- ستاره ها را يك به يك با رد انگشت
به هم پيوند ميداديم...
حتا ماه هم ، با آن كب كبهاش، به ما مي خنديد،
اما هنوز خورشيد بالا نيامده ،
ما به دورترين سياهي آسمان طرد شديم...
به شهري بيانديش كه در آن
كودكي من با تو ، در باران هاي پاييزي آن به موسيقي نشست...
و لقمه هاي نان و مربا ، كه ساده ترين راه براي رسيدن به خانه تو بود...
و بهانه هايي نه چندان محكم، براي گرفتن دست همديگر،
در ترديدهاي نگاه همسايه...
و مردماني از جنس روستا ،
كه تاب ديدن گره خوردن دستان ما را نداشتند
و سگ هاي نگهبان ، كه پارس هايشان غريبه ها را بيشتر به هم نزديك مي كرد،
و ما نه تدريجي ، كه ناگهان از روياي باران كودكي خود طرد شديم...
و رفتيم...
ما فرار نكرديم كه بازگرديم
ما فراموش نكرديم كه به ياد آريم
ما طرد شديم تا فراموش شويم...
اما تو تاب نياوردي
تو طرد شدن - بيرياترين تنبيه يك شهر - را تاب نياوردي
و بازگشتي...
و من بي تو روزها را و شب ها را ،
وحالا ديگر شايد يك عمر را ،
به پاي تباني مردم يك شهر سر كردم ...
شهري كه كودكي من با " تو" در آن معنا يافت...
شهري كه فرار از آن دليلي كمتر از از "بودن با تو" را تاب نمي آورد
شهري كه دوست ميداشتم ...
و هنوز هم ...
بازگشت تو اما
نفرين يك شهر را بي معنا كرد ...
پوزخند ما به شهر هم حتا، با رفتن تو، به لبان ما خشكيد ...
و من ديگر نه شهر را و نه شكوه زندگي را
و نه حتا تعبير كودكي در بيست و دوسالگي را به التماس نخواهم نشست !
كاوه
بهمن 80/ ماسوله
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر