- اينجا چه ميكني؟
- آب درياها را ميفروشم آقا !
- كاغذهايت چه شد؟
- باد آمد آقا ، كاغذهاي مرا برد ... مثل قاصدك ... كاغذهاي سپيد تشنه بودند دستهايم نه آب بود ، نه مرهم... به خاك چنگ زدم آقا... نه درختي روييد... نه بوته اي . كاغذها تشنه بودند آقا...به جنوب رفتم... يله به ساحل و شط... شط انگار كه تشنه بود، هي مك ميزند جان بيرمق خاك را... دستهايم را به شط فرو بردم انگار...ها. انگشتهايم ماهي شدند ، رها شدند ، رفتند...

من بي دست شدم... كاغذها ميگريستند. ناخدا خورشيد ميگفت: خونخوارند... بوي خون كه به به شط پيچيد ، برميگردند... حالا من نشسته ام اينجا ، هي سلام و خنده ارزان مي فروشم به شما... كه وقتي رفتيد ؛ بكي يكي همه تان رفتيد ... بوي خون بپيچد به شط... دستهايم برگردند ... كاغذها تشنه اند آقا ، خيلي تشنه اند...

شهرزاد

هیچ نظری موجود نیست: