آقاجان بشين تا برايت تعريف كنم.حال روزم اين روزها بد نيست. خوب خودتان هم مي دانيد آقا.
سن و سال ما وقتي اين اتفاق مي افتد، حال و روز آدم عوض مي شود. صورتم را كه ديدي؟
تازگي هر روز اصلاح مي كنم. حتا به فكرم رسيده عطر هم بخرم. مي فهميد چه مي گويم.
خودتان هم سن و سال ما بوديد.يكهو ادم را از اين رو به آن رو مي كند.
اون مرتيكه خر كه براي ما سيگار روشن ميكرد را كه يادتان هست ؟ تعريف كرده بودم. هميشه
تو كافه بود. روي صندلي كنار پنجره وسطي مي نشست و حياط را تماشا مي كرد. گاهي هم مردم
را ديد مي زد.فضول بود.ولي دوست داشتني.
آره همون يارو ، هفته پيش تنها رفتم كافه كمي خلوت كنم.خودتان مي دانيد ديگر.آدم كه جفت شد
تازه مي خواهد تنهايي را سفت بچسبد!.طبق معمول قهوه ترك سفارش دادم.سيگار را هم چاق كردم.
آمد و صاف زل زد تو چشمهاي من.ديد تنها نشستم آمد سر ميز من نشست. يك مدت سكوت كرديم.
مرتيكه با چشم هايش ميزهاي كناري را ديد مي زد. خودت مي داني كه توي آن دخمه از زن خبري
نيست. عادت مردانه است ديگر.
شروع كرد به زر زر كردن كه مملكت را مفتي داديم دست اين پدرسگ ها... و از همين اراجيف تكراري.
بعد روزنامه اش را باز كرد و تيتر ها را بلند بلند خواند. چايش را هورت بالا كشيد. چشم هايش برقي
زد. گفت : من مي دانم . بالاخره از چنگشان در مي آوريم.
گفتم : چي را ؟
گفت : مملكت را... از دست اين پدرسگ ها در مي آوريم.
گفتم: از تو گذشته ديگر. پيرمرد!
گفت: اون كه بايد بماند توي دلم است ! حالا حالا هم تكان نمي خورد.
بكهو بدون مقدمه گفت : عاشق شدي ؟!
گفتم : از كجا ميگويي ؟
گفت : سيگار رو برعكس روشن كردي اخوي...!!
گفتم: حاجي حواست نيست. خودت هم روزنامه را برعكس گرفتي!
سيگار را تندي خاموش كردم و زدم بيرون .. قدم مي زدم. يك
ساعتي طول كشيد تا يادم آمد كه اصلا سيگارم
فيلتر نداشت كه بخواهد سر و ته داشته باشد. البته راستش اون مرتيكه هم
روزنامه را درست توي دستش گرفته بود.نفهميدم چرا جفتمان خالي بستيم.
گوشت با من است آقا جان ؟! دارم براي شما تعريف مي كنم.
روزنامه را بدهيد به من. من برايتان بلند مي خوانم. شما هم اين فرق سر من را
با شانه درستش كنيد.
كاوه