پرحرفي ها (1)
آقا جان بنشين تا برايت بگويم.حال روز من را كه خودت مي بيني.تعريفي ندارد. بي خوابي و سردرد سر جاي خودش هست. يك مرض جديد هم اضافه كرده ام. نمي دانم چه كوفتي است.نه ! نه ! از اين مرض هاي رواني است. يعني چه طور بگويم؛ يك جور هوس است آقاجان. نه به مرگ مادرم سوسه نيست. راست مي گويم. آقا بگذاريد بگويم ديگر. هوس بوسيدن است. بله به خدا. نمي دانم اين چه بلايي بود كه نازل شد. عطش تمام نشدني براي بوسيدن پيدا كردم. فرق نمي كند كي باشد. نه! يعني فرق مي كند.
عصري با اين پسره "مهرداد" رفتيم بازار. بازار تجريش. خدا ان شاالله من را شفا دهد. دختره ژاكت صورتي پوشيده بود. چشم هاي كوچكي داشت. ويترين مغازه ساعت فروشي را نگاه مي كرد. اصلا شايد من را نديد. اما نمي دانم چه توي دلم افتاد كه مي خواستم حتا به قيمت كتك خوردن هم باشد وسط بازار ببوسمش. زل زده بودم به گونه هاي سفيدش. لب هايم مور مور مي شد. به مهرداد گفتم : "رفيق! من رفتم اين دختره را ببوسم". خدا حفظش كند اين مهرداد با همه كله شقيش دستم را گرفت و با جار و جنجال از آنجا دورم كرد.
بيا آقا جان. بيا بشين برايت چاي مي ريزم.مرده شور ببرد اين چاي هاي بي رنگ و بو را. روح خاله جان شاد.مي گفتند دستت اگر به دست نامحرم بخورد آن دنيا دستت را توي قير داغ فرو مي كنند. فكر كن..! حالا خوب است كه من از وقتي مبتلا به اين مرض شدم هنوز موفق به بوسيدن كسي نشده ام. ولي آقا جان به نظرم به يك بشكه قير داغ مي ارزد. حالا شما هي چپ نگاه كنيد به من.شما كه گونه هايش را نديديد. من مي دانم كه ارزشش را دارد. احتملا لب هاي من را توي قير فرو مي كنند. برايم مهم نيست.
اه ! اه !
لب هايم را سوزاند اين پدرسگ! تقصير شما شد آقاجان. ديدم شما مي خوريد من هم خوردم. هي مي گويم كمي صبر كنيم اين چاي خنك شود. والله من نمي دانم شما چطور به اين داغي سر مي كشيد. مي گفتم آقا جان.نه ! اصلا شما آقا جان اولين بوسه تان را برايم تعريف كنيد. حالا آقاجان اين قضيه قير راست است؟!
آقا جان بنشين تا برايت بگويم.حال روز من را كه خودت مي بيني.تعريفي ندارد. بي خوابي و سردرد سر جاي خودش هست. يك مرض جديد هم اضافه كرده ام. نمي دانم چه كوفتي است.نه ! نه ! از اين مرض هاي رواني است. يعني چه طور بگويم؛ يك جور هوس است آقاجان. نه به مرگ مادرم سوسه نيست. راست مي گويم. آقا بگذاريد بگويم ديگر. هوس بوسيدن است. بله به خدا. نمي دانم اين چه بلايي بود كه نازل شد. عطش تمام نشدني براي بوسيدن پيدا كردم. فرق نمي كند كي باشد. نه! يعني فرق مي كند.
عصري با اين پسره "مهرداد" رفتيم بازار. بازار تجريش. خدا ان شاالله من را شفا دهد. دختره ژاكت صورتي پوشيده بود. چشم هاي كوچكي داشت. ويترين مغازه ساعت فروشي را نگاه مي كرد. اصلا شايد من را نديد. اما نمي دانم چه توي دلم افتاد كه مي خواستم حتا به قيمت كتك خوردن هم باشد وسط بازار ببوسمش. زل زده بودم به گونه هاي سفيدش. لب هايم مور مور مي شد. به مهرداد گفتم : "رفيق! من رفتم اين دختره را ببوسم". خدا حفظش كند اين مهرداد با همه كله شقيش دستم را گرفت و با جار و جنجال از آنجا دورم كرد.
بيا آقا جان. بيا بشين برايت چاي مي ريزم.مرده شور ببرد اين چاي هاي بي رنگ و بو را. روح خاله جان شاد.مي گفتند دستت اگر به دست نامحرم بخورد آن دنيا دستت را توي قير داغ فرو مي كنند. فكر كن..! حالا خوب است كه من از وقتي مبتلا به اين مرض شدم هنوز موفق به بوسيدن كسي نشده ام. ولي آقا جان به نظرم به يك بشكه قير داغ مي ارزد. حالا شما هي چپ نگاه كنيد به من.شما كه گونه هايش را نديديد. من مي دانم كه ارزشش را دارد. احتملا لب هاي من را توي قير فرو مي كنند. برايم مهم نيست.
اه ! اه !
لب هايم را سوزاند اين پدرسگ! تقصير شما شد آقاجان. ديدم شما مي خوريد من هم خوردم. هي مي گويم كمي صبر كنيم اين چاي خنك شود. والله من نمي دانم شما چطور به اين داغي سر مي كشيد. مي گفتم آقا جان.نه ! اصلا شما آقا جان اولين بوسه تان را برايم تعريف كنيد. حالا آقاجان اين قضيه قير راست است؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر