پرحرفي ها (2)
" براي خاطرات و شوق هاي هميشگي جودي آبوت"
بيا خانوم جان! بيا بنشين تا تابرايت بگويم. حال و روزم را چه بگويم؟ بد نيست.اما بعد از فوت مهناز كمي ضعيف شده ام. نه فكر كني كه كم آوردم و اينها...!! نه..!! مرد جماعت بيدي نيست كه به اين بادها بلرزد.آن هم من؛ كه ديگر خودتان مي دانيد كه چقدر بي خيالم. ولي همچين كمي دلم گرفته.نمي دانم چطور بگويم.شايد هم سرديم كرده. مي فهميد كه؟
هفتم مهناز كه شد دم غروب سپيده از بالكن آمد تو خانه من. با يك دسته گل نرگس(از همين نرگس كوچيك ها كه آدم دلش مي خواهد ازشان لب بگيرد).نرگس ها را با نوار چسب به در و ديوار چسباند. گفتم: تخم سگ! مهناز مرده! گل آوردي تنش را توي گور بلرزاني؟!!از آن نگاه ها كرد. از آنها كه سگ هم باشي خنده ات مي گيرد.
خانوم جان چاي را سياه مي خوري يا طلايي؟! من كه سياه مي خورم. چه مي گفتم؟ آها ! بعدش سر و كله دايي كوچيكه پيدا شد. با بغلي عرق سگي اش كه هميشه همراهش بود.
دختره يكي از آن سي دي هاي والس من را برداشت گذاشت توي ضبط. دايي سه استكان پر كرد. با چند تا خيار قاچ كرده و نمك زده. مثل خوابگاه هاي دانشجويي. سه تايي رفتيم بالا. البته من با اوقات تلخي و غرولند. ولي آن دوتا ناموسي رفتند بالا. يعني انگار كه اگر يك نفس نخورند به ناموس مادرشان تجاوز مي شود.
دايي و سپيده شروع كردند. يك دو سه.... چپ، راست، باهم...! والس اتريشي. در كمال ناشي بازي. اولش ماتم برده بود. آخر خانوم جان شب هفت مهناز بود! بعد هم مي دانيد چه كردم؟! گلدان بگونيايي كه مهناز پارسال براي سر سال فوت آقام آورده بود را بلند كردم و در بغل گرفتم. شروع كردم به چرخش...! يك دو سه ... يك دو سه...چپ ،راست، با هم. والس اتريشي...!! خانوم جان گوشت با من است..؟؟ چاي را بخوريد سرد مي شود. اگر اشكال ندارد من اين طلايي را مي خورم. اين يكي را هم مي برم رقيق مي كنم تا طلايي شود.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر