"روزهاي آخر اسفند؛ يك سالگي بچه هاي كافه"

حالا من هر چه براي شما تعريف كنم، شما كه باور نمي كنيد. ما چهار نفر بوديم ، شايد هم پنج نفر. يكي از ما همين آرزو بود. خيرنگاري پر انرژي و پر از ايده هاي عالي. پوستي سفيد دارد.موهاي روشن.سالاد ميوه را هم خوب درست مي كند. انگاري پارسال همين وقت ها بود.روزهاي آخر اسفند. همين قدر مبهم و سنگين. گاهي هم باران مي آمد. حالا تعريف مي كنم.

آرزو گواهي نامه پايه يك دارد. يعني پشت تريلي مي نشيند. اولين بار كه توي كافه ديدمش باورم نمي شد كه از پس يك تريلي به آن بزرگي بر بياييد. عكس هاي تريلي دستش بود. تريلي مسكوني بود. يعني اصولا يك خانه متحرك بود كه دو تا اتاق مجزا داشت و يك نشيمن و يك آشپزخانه و گلاب به روي شما يك سرويس بهداشتي خيلي شيك!برنامه سفر داشت. سفر دسته جمعي دور دنيا. خلاصه از همين خوش خيالي ها.

يك دستش سيگار روشن بود و با دست ديگر عكس هاي تريلي را ورق مي زد و با شور و هيجان تمام براي ما در مورد برنامه سفر توضيح مي داد.و تقسيم وظايف مي كرد. خلاصه برنامه سفر را چيده بوديم. اما نه من باورم مي شد كه سفري در كار باشد و نه چشم هاي آن سه تاي ديگر. فقط خود آرزو بود كه با دقت تمام جزييات سفر را شرح مي داد.

تا وقتي كه آرزو را با يك ركابي و شلوارك و سيگاري در دستش، پشت فرمان تريلي نديده بودم هنوز باورم نمي شد كه حرف هايش راست باشد. اما راست بود. مي خواهيد باور كنيد يا نه. ما سفر را شروع كرده بوديم. يكي از ما يك پيانو رويال آورده بود گذاشته بود توي نشيمن تريلي و سرش گرم نواختن بود. دوتاي ديگر هم با هم خوش بودند و با دوتا كامپيوتر كيفي با هم چت مي كردند. مي مانديم من و آرزو كه معمولا توي كابين مشغول رانندگي بوديم و گاهي هم سيگاري مي كشيديم.من گاهي حوصله ام سر مي رفت ولي آرزو پيگيرتر از اين حرف ها بود. رانندگي اش را مي كرد و در بيست و چهار ساعت فقط حدود چهار ساعت استراحت مي كرد. يك بار اطراف مرز سوييس بوديم، اينقدر حوصله ام سر رفت كه براي توليد هيجان سيگارم را روي دست آرزو خاموش كردم!. معمولا آهنگ هاي فرهاد را گوش مي كرديم.روزهاي آخر اسفند....

آن دو نفر كه هميشه با هم بودند حوالي مسكو پياده شدند. از ما كه دور مي شدند گه گداري لگدي به هم حواله مي كردند. آن يكي كه پيانو مي زد هم يك جايي كه يادم نيست پياده شد. ولي خبر دارم كه هنوز پيانو مي زند.

من هم كه ديگر خودتان مي دانيد. آرزو هم مي داند. اگر ماسوله نباشم ، حوالي كوير پرسه مي زنم. مي ماند آرزو كه هنوز در سفر است. با يك ركابي و سيگاري در دست و پوستي كه حالا ديگر آفتاب سوخته شده. اما هنوز در كارش جدي است. سيگار مي كشد. رانندگي مي كند. آهنگ هاي فرهاد را گوش مي كند. روزهاي آخر اسفند...