مرتضي كيسه عرق سگي را درست گذاشت وسط سفره افطار. خودش هم روزه بود. سر ظهر به من گفت كه برنامه اش از چه قرار است. بهش گفتم "دست بردار!روز اول ماه مبارك است؛ لااقل جلوي مادرجان و اين خاله خان باجي ها ناجور است". مي دانستم نماز و روزه اش برقرار است. عرق خوردنش را هم مي دانستم.
نرگس خاتون (خاله مادر) استكان چايش را محكم به ديوار روبرو كوباند. قطره هاي طلايي چاي مثل رد خون روي ديوار سر مي خوردند.يكي از خورده شيشه هاي پشت گردنم را قلقلك مي داد. يكي از آن جيغ هاي زنانه كشيد و چند تا فحش و استغفرالله مخلوط كرد و سفره را ترك كرد.
طفلك مادرجان هاج و واج مانده بود. همهمه راه افتاده بود. نيم نگاهي به آيدا – دختر خاله ام- كردم. لبش را به طرز نمايشي مي گزيد و گوشه چشمي هم به من داشت.من هم لبخندي حواله اش كردم.
خاله خانوم هم با نرگي خاتون هم صدا شده بود و نعره مي زدند كه آي سر سفره آن نجسي را آورده... بي شرم و حيا .... بي دين ايمان ها...تقصير شما پدر مادرهاي بي غيرت است....!!!
آقا جان با آن مظلوميت هميشگي اش سعي مي كرد اوضاع را آرام كند. اما زن ها را كه ديگر خودتان مي شناسيد؛ دست بردار نبودند.
زير لب به مرتضي گفتم :" به نظرم اين آيدا هم من را دوست دارد. نگاه كن چطور از آب گل آلود ماهي مي گيرد و من را ديد مي زند". مرتضي چشمش به كيسه عرق سگي بود. شروع كرد سر حوصله گره كيسه را باز كردن.زير لب به من گفت:" پنير را بياور جلوي دست براي مزه بد نيست". دعوا بالا گرفته بود. همه داشتند كم كم از اتاق خارج مي شدند.مادر فشارش افتاده بود و يك نفر بهش آب قند مي داد.
چاي ها سرد شده بود. توي حياط غوغا و بگو مگو به راه انداخته بودند. من مانده بودم و مرتضي و آيدا. اذان كه به آخر رسيد مرتضي دعا خواند و استكان عرق را سركشيد.آيدا هم زير لب دعايي خواند و استكان چايش را مز مزه كرد. من هم بسم الله را گفتم را به چشمان آيدا خيره شدم.
...
نرگس خاتون (خاله مادر) استكان چايش را محكم به ديوار روبرو كوباند. قطره هاي طلايي چاي مثل رد خون روي ديوار سر مي خوردند.يكي از خورده شيشه هاي پشت گردنم را قلقلك مي داد. يكي از آن جيغ هاي زنانه كشيد و چند تا فحش و استغفرالله مخلوط كرد و سفره را ترك كرد.
طفلك مادرجان هاج و واج مانده بود. همهمه راه افتاده بود. نيم نگاهي به آيدا – دختر خاله ام- كردم. لبش را به طرز نمايشي مي گزيد و گوشه چشمي هم به من داشت.من هم لبخندي حواله اش كردم.
خاله خانوم هم با نرگي خاتون هم صدا شده بود و نعره مي زدند كه آي سر سفره آن نجسي را آورده... بي شرم و حيا .... بي دين ايمان ها...تقصير شما پدر مادرهاي بي غيرت است....!!!
آقا جان با آن مظلوميت هميشگي اش سعي مي كرد اوضاع را آرام كند. اما زن ها را كه ديگر خودتان مي شناسيد؛ دست بردار نبودند.
زير لب به مرتضي گفتم :" به نظرم اين آيدا هم من را دوست دارد. نگاه كن چطور از آب گل آلود ماهي مي گيرد و من را ديد مي زند". مرتضي چشمش به كيسه عرق سگي بود. شروع كرد سر حوصله گره كيسه را باز كردن.زير لب به من گفت:" پنير را بياور جلوي دست براي مزه بد نيست". دعوا بالا گرفته بود. همه داشتند كم كم از اتاق خارج مي شدند.مادر فشارش افتاده بود و يك نفر بهش آب قند مي داد.
چاي ها سرد شده بود. توي حياط غوغا و بگو مگو به راه انداخته بودند. من مانده بودم و مرتضي و آيدا. اذان كه به آخر رسيد مرتضي دعا خواند و استكان عرق را سركشيد.آيدا هم زير لب دعايي خواند و استكان چايش را مز مزه كرد. من هم بسم الله را گفتم را به چشمان آيدا خيره شدم.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر