هر دقیقه یک بار ساعتم را نگاه می کنم
با تو هستم عقربه کوچک ... های!! پوزخندت حواله خودت!
من عاشق تر از این حرف هایم!
انگشت کوچک پایم یخ زده
برف روی زمین آب شده ؛
شلابی سرد که تا جورابم نفوذ کرده.
پایم را محکم به زمین می کوبم تا سرکوبش کنم.
مور مور سرما تا زانوهایم بالا می آید.
اما من منتظر خواهم ماند.
" موتور آقا ؟! موتور؟!"
چپ نگاهش می کنم یعنی "من هنوز جا نزده ام".
احساس اسطوره ای شکست ناپذیر به من دست داده.
مجسمه ی وسط میدان پوزخند می زند.
فکّم بی جهت بالا و پایین می پرد.
عقربه کوچک با آرنج به پهلوی عقربه بزرگ می زند.
انگشت کوچکم خمیازه می کشد.
موتوری دست به سینه به من زل زده است.
انگشت کوچک از من ساعت می پرسد.
عقربه بزرگ به سمت موتوری اشاره می کند.
موتوری می گوید "هزار تومان خیرش را ببینی"
مجسمه وسط میدان اشاره می کند "سوار شو ؛ من هستم".
خیالم راحت می شود که جایگاه اسطوره ایم حفظ می شود.
" فلکه ساعت آقا! برو یخ زدم!".
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر