آقا شاپور چهل و هشت سال دارد. امروز هنگام صبحانه خوردن (معمولا نان بربري با پنير ليقوان و چاي شيرين) خبر اعدام صدام را در راديو شنيد. با لب هايش صداي "پوف ف ف ..." درآورد و در دلش گفت "بر پدر پدرسگ و دروغگوشون لعنت".

يلدا دختر آقا شاپور بيست و يك ساله است. صبح قبل از اينكه به دانشگاه (دانشگاه آزاد تهران شمال) برود از مادرش شنيد كه صدام را اعدام كرده اند. يلدا كمي به مادرش نگاه كرد و گفت: "حالا چي به ما مي دن؟"

شهلا همسر آقا شاپور خانه دار است. هنوز به شيوه ساليان جنگ عاشق ايستادن در صف است و نگهداري نان در فريزر. زيرنويس هاي شبكه خبر او را متوجه خبر اول جهان مي كند. كمي شوك مي شود و بعد بلند مي گويد "خدا لعنتش كنه كه پدر ما رو درآورد، كاش شكنجه اش مي كردند". بعد هم مي رود سراغ پختن غذاي ظهر (خورشت كدو).

كوشا پسر پانزده ساله خانواده است. او هم از مادرش مي شنود كه صدام اعدام شده. حرف خاصي نمي زند. از مادرش مي پرسد: "مامان امروز كريسمس است؟ يا عيد؟"

۲ نظر:

ناشناس گفت...

امروز اتفاقي به اينجا سر زدم
از خانم جاسمي به بعد همه برام جديد بود
خيلي از خوندن اين همه مطلب جديد لذت بردم مثه هميشه قشنگ بود
احتمالا اگه دوست داشته باشي در اولين فرصت يه رونقي به كامنتها ميدم
;)

7CitiesOfLove گفت...

ای ول بازم داری می نویسی
خوبه خوبه آفرین