سیامک خان (قدیمی ترین دوست در شعاع هفتصد کیلومتری من) تلفن می زند و می گوید که از آن شهر کوچک کوچ خواهد کرد و دیگر دور و بر ما نخواهد بود. عصری هم استاد حرف از تمام کردن درس من و فارغ التحصیلی می زد. می گوید سال دیگر به شهری خواهی رفت که دوست داری و همه پالتوها و ژاکت های مشکی می پوشند. آقای اصالت هم که چند وقتی است به کلی کوچ کرده است. انگار که در یک سالن سینما نشسته باشی و ناگهان وسط فیلم همه تصمیم بگیرند که صندلی شان را عوض کنند و هر کس تصادفی در نقطه دیگری بنشیند.

شکوفه که تازه به شهر ما آمده بود نگران بود که فردای روزگار که قصد کوچ کرد، بدون نوستالژی از این شهر برودد. می پرسید آیا اینجا کوچه ای خیابانی چیزی دارد که آدم فردا روز یادش کند و لبخند بزند؟ کمی تردید می کردم آن موقع، اما الان اگر بپرسد می گویم دارد دارد. 

هیچ نظری موجود نیست: