چند نفری هستند که ناخودآگاه به یادشان می افتم و چند روزی است که با خودم می گویم کاش باز هم آن ها را ببینم. همه هم کسانی هستند که برای مدت کمی دیده ام. آن پیرمردی که در ماسوله روی چهار پایه جلوی بقالی می نشست و از زلزله حرف می زد و اینکه جهت آن از سوی کوه بوده و به آن سمت (با دست به سوی فومن اشاره می کند) روانه شده. آن مردی که در ژنو برایم نوشیدنی گازدار و بادام زمینی می آورد و زیر لب می نالید که سر از اینترنت درنمی آورد (کافه اش اینترنت مجانی هم داشت). آن راننده تاکسی که در آن شهر آشنای من خیابان ها را ورود ممنوع می رفت و زیر لب (نمی دانم از چه کسی) معذرت خواهی می کرد. همان که آدرس را نشانش دادم و گفتم جایی که می روم نزدیک یک گل است (کلمه خارجی برای گل فروشی نمی دانستم). او هم قبول کرد و گفت می رویم به دیدن گل. همه این آدم ها خصوصیت مشترکی داشتند. همه کار خودشان را می کردند و با صدای بلند فکر می کردند و ارزیابی من به هیچ جایشان نبودم.    

هیچ نظری موجود نیست: