نشسته ایم در بوفه بیمارستان و ناهار می خوریم. من کله سحر بیدار شدم و ماهی سرخ کردم. همخانه از بوفه بیمارستان سالاد خریده است و با دهان باز می خورد. اگر نقص ‌ژنتیکی به نام حساسیت به صدای غذا خوردن وجود دارد، من آن نقص را در کامل ترین حالت دارم. کمی صحبت می کنم تا صدای خوردنش را محو کنم. همخانه نیمچه غر غری می کند که چرا غذای ما با هم فرق دارد. از حرکت های انفرادی من خوشش نمی آید. من هم می گویم آدم هایی که ساعت های خوابشان با هم هماهنگ نیست نباید با هم زندگی کنند. وقتی من ماهی سرخ می کردم، تو هنوز دو ساعت از خوابت باقی مانده بود. بعد هم نق می زنم که ما چقدر بی کس و کاریم که شب تا صبح را باید زیر یک سقف زندگی کنیم و روزهایمان هم باید با هم ناهار بخوریم. همخانه خوشش نمی آید از این حرف ها. حساب جداگانه ای روی من باز کرده است. وقتی اینگونه پاچه اش را می گیرم فکر می کند که دارم بد قلقی می کنم و منظور خاصی ندارم. آخرش هم خودش چند کلمه دلجویی در دهان من می گذارد و خودش را راضی نگه می دارد. به خیر بگذرد زمستان پیش رو! حس می کنم زمستان آخرمان است. 

هیچ نظری موجود نیست: