دوره جدیدی آغاز نشده است. تمام هم نشده است. زندگی بر همان منوال است. عادت ها کمی عوض شده اند. آدم های دور و بر هم همینطور. آن چند نفر ثابتی که بودند اما هنوز هم هستند. کمی دورتر. برخی هم همچنان نزدیک. چند روز پیش سیامک زنگ زد. از آن طرف این مملکت پهن. به دلم می چسبد که هنوز قربان صدقه ها و تعارف های ایرانی دارد. یادش افتاده بود که چندین سال پیش من یک دورانی گیر داده بودم به مملکت سوییس و با نوستالژی از اقامتم در آنجا تعریف می کردم. می پرسید که آیا هنوز هم به یاد دوران ژنو قهوه و نان خالی می خورم یا نه. می داند که من از "خود چس کنان" خارج و داخل و ال و بل بیزارم. سر به سرم می گذارد. برایش توضیح دادم که ایران که زندگی می کردم تا قبل از دانشگاه نوشیدنی صبحگاهی و عصرگاهیم چایی بود. یک روز برادرم یک دستگاه قهوه ساز روی میز آشپزخانه گذاشت و شروع کردیم به قهوه خوردن. زندگی عشایریم در خارج از ایران که شروع شد، قهوه برایم پررنگ تر و پررنگ تر شد. یک روز در وسط های اروپا یک فنجان اسپرسو سفارش دادم. بدون آنکه بدانم چیست. بالا دادم و صورتم جمع شد. همان شد که همان. الان هم یکی از فرق های دهه سوم زندگیم با دهه دوم زندگیم این است که به جای یک فنجان قهوه معمولی، روزی سه فنجان اسپرسو بالا می اندازم. 

هیچ نظری موجود نیست: