سورنا(قسمت سوم)
كجا بودم ؟...اها...بله،من با او حرف زدم.بسيار هم حرف زدم.نمي خواهم چيزي را به ياد بياورم...يعني مي دانيد اصلا نمي خواهم.شيريني خاطرات با او بودن دلم را مي زند...
با هم از خيلي چيزها حرف زديم.از نافرماني مدني...از ديكتاتورها بخصوص انهايي كه فكر ميكنند اخر دموكراسيند!ما از رؤياي صلح جهاني گفتيم...حتي با هم سر زباله داني تاريخ!رفتيم و به كمونيسم هم نگاهي انداختيم،-دزدكي-مبادا به حزب اللهي ها بر بخورد،اخر قرار بود همه را دوست داشته باشيم حتي اگر شعار مرگ بدهند.
كاف عزيز!با او حتي از جنگ هم حرف زدم...و چه غمگين شد...مثل همه ادمهايي كه با انها از جنگ حرف زدم و ديدم كه چشمانشان بسيار غمگين شد...مثل همان وقتي كه با تو از جنگ حرف مي زديم و تو هم...
از وقتي سورنا را دستگير كرده اند او را نديده ام دلم برايش تنگ شده است.شنيده ام كه قرار است او را تيرباران كنند.درد كه ندارد؟دارد؟
اگر همه چيز هي تار نميشد ،من راحت تر مينوشتم.انگار من در آستينم اشك دارم ...در گلويم هميشه بغض...اصلا...هيچي.ديگر چيزي نمانده است.
فقط كاف!يادت نرود كه در ضيافت هاي مدني فقط برقص و شاد باش...بلند بلند شعار نده!!
راستي امروز مثل انكه اسمان مي خواهد ببارد.

هیچ نظری موجود نیست: