-شما توده اي ها...
خنديد.مثل هميشه.نگاهي كرد و خنديد.بار دوم يا سوم بود.بحث مي كرديم.من عصباني مي شدم.تا دم اتاقم ميرفتم،بعد بر ميگشتم سعي مي كردم تو چشماش نگاه كنم و بلند مي گفتم‘‘شما توده اي ها شعار عدالتتونو بذارين در كوزه...اين مردم عدالت نميخوان،آزادي ميخوان...‘‘ميدانست از چه دلخورم،برايم بسيار سخت بود،كه همه دوستان صميميم مرا به خاطر اعتقاد نداشتن به پل صراط! تكفير كنند.
وقتي به دانشگاه آمدم همه چيز تغيير كرد.جاي خسرو گلسرخي ،خسرو روزبه ،خليل ملكي و هزار تا مثل آنها را شريعتي،بهشتي،مصدق ،فاطمي و هزار تاي ديگر پر كرد...
شكست خورده بود...حالا دختر 21 ساله اش انجمن اسلامي را به حزبهاي كارگري ترجيح مي دهد...
از خدا برايش حرف زدم،از بهشت گفتم...از مدينه هاي فاضله...به چشمهايم محكم نگاه مي كند،خوب گوش ميدهد و مي گويد:’’سوسياليسم تنها راه نجاته‘‘
خشكم مي زند،راست مي گويد،هنوز هم به او ايمان دارم،حرفي نمي زنم...
كاش هيچ وقت سياسي نبودي...شايد...شايد اگر يك سبزي فروش ساده بودي،راحت تر از تو حرف مي زدم...
كاف!تو ميداني با يك بغض گنده و سرتق كه ان وسط گير ميكند،نه بالا ميرود،نه پايين مي ايد،چه كار بايد كرد؟

هیچ نظری موجود نیست: