سورنا(قسمت دوم)
سورنا را كي ديدم؟روزي بسيار گرم بود...من محو علم بودم...خيلي جدي و مصمم در خيابان راه مي رفتم..بر سرعت قدمها يم مرتب مي افزودم...بايد از همه جلو مي زدم ...ناگهان...ديدم سورنا با كيفش انجا ايستاده است...ارام ،مهربان،خستگي ناپذيرو دقيق...گفتم او را دور مي زنم.من حوصله و وقت كارهاي سياسي را ندارم...!زندگيم فنا ميشود.پس علم را چه كنم ؟علم بدون من چه كند؟(چه چندش آور!)
...امدم او را دور بزنم،محكم خوردم به چيزي..ميله هاي زندانم بودند...عجب حكايتيست ها...ما همه در زنداني اسيريم...در زندانهايي اسيريم...وقتي زندان خودمان را ميبينيم كه سرمان محكم به يكي از ميله هايش بخورد و حسابي درد بگيرد!!ميله هاي زندان سورنا در مقابل كلفت و زشت زندان من حالتي مواج و روح مانند داشت.راستي يادم رفت بگويم،سورنا يك مبارز هميشه عاشق است.نمي داند صليبش را به دوش بكشد يا...بگذريم/زندگي او انقدر پيچيده و پر از آدم بود كه من هر چه سعي كردم چيزي سر در نياوردم.

هیچ نظری موجود نیست: