دلتنگي هم مثل يك مرض قديمي شده است براي من!از ان مرض ها يي كه چند وقت به چند وقت عود مي كند،عاصيم كرده است.
ديگر از ادمهايي كه هي ميروند وهي مي ايتد خسته شده ام.كاش كسي كه مي ايد بماند.!در كنارم راه برود،،وقتي حرف مي زنم سكوت كند،بخندد،حتي گاهي مرا محكم در آغوش بگيرد...
كاش اگر مي دانند ماندني نيستند همان اول به من بگو يند،شايد بتوان چند روزي سر دل را به چيزي گرم كرد تا دل نبندد!و اسير نشود،و در دام نيفتدو بعد من مجبور نشوم تنگ شدنش را ببينم.دلتنگي من هم مثل دلشوره هايم شده است.مي ايد،مي ماند...و دير ميرود...تا مرا عاصي نكند دست بر نمي دارد..
كاش اين دلتنگي زودتر برود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر