تو امروز در صفي عليشاهي و من در خانه جلوي تلويزيون نشسته ام و نگرانم.بسيار نگران.گه گاه بلند مي شوم و راه ميروم،راه ميروم،راه ميروم....مي دهنم انجا شلوغ شده است.مي دهنم مردم را ميزنند،مي دهنم و مي ترسم...قلبم در سينه ام نيست ،در دستم است ،ميتپد،- گرم،پر خون و عاصي و معترض!اي كاش انجا بودم.از با توم و از چماق از پنجه بوكس نميترسم...از فرياد زدن،از دوست داشتن و مشت كوبيدن هم نميترسم...مي داني كه چقدر جسورم و عاشق ...
ميدهني اگر كنار تو باشم از هيچ چيز نميترسم.دلم شور ميزند،نمي دانم چه بر سرت امده است ؟بر سر هزاران مثل تو چه امده است؟
’’ افسوس!
افتاب
مفهوم بي دريغ عدالت بودو
انان به عدل شيفته بودندو
اكنون
با افتابگونه اي
انان را
اين گونه
دل فريفته بودند!!‘‘
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر