راه مي‌روي در ساحل لارناكا، انگاري زندگي فقط آفتاب است و ساحل و رستوران. سر و صدا و نور رستوران‌ها كنار خياباني تا صبح ادامه دارد. ملت شادند و دانشجويان ايراني هاج و واج نگاهشان مي‌كنند. "لارناكا گرم ... همه لخت!" اين تنها جمله فلسفي است كه به ذهنم مي‌رسد. يك چيزي توي اين مايه‌ها كه بگويي "بهشتي يك ملت بود!"

بقالي نزديك هتل خانمي لهستاني است كه فكر مي‌كند من اهل انگلستان هستم. مي‌گويد اين برداشت به اين خاطر است كه من انگليسي را خوب حرف مي‌زنم. تصوري كه در بدو ورود به آمريكا نقش بر آب مي‌شود. آبجوي هاينكن! اين تبديل به غذاي من شده. سه سال بيوشيمي خواندن قطره قطره آبجو را تا آخر محاسبه مي‌كند و سرنوشت آن را دنبال مي‌كند. هواي لارناكا با هر آبجوي تازه از يخچال درآمده‌اي مبارزه مي‌كند. اين وسط من برنده هستم. خانم لهستاني مشتري ندارد و حوصله‌اش سر رفته. سر حرف را باز مي‌كند و من هم از خدا خواسته.

لارناكا گرم است و همه لخت! خانم هتل‌دار من را يادش هست. مرام مي‌گذارد و مي‌گويد پول را آخر اقامت بده. مي‌روم در ايوان اتاق، هواي شرجي، سر و صداي امت معلق در رستوران، هاينكن و من! صبح زود به سمت نيكوزيا مي‌روم. راننده مي‌گويد American Embassy ..ha? و من هم قاعدتا لبخند مي‌زنم و مي‌گويم Exactly!. توي دلم مي‌گويم "عجب بساطي داريم ما ...!"

ناهار را با سه دانشجوي ايراني مي‌خورم. براي خوردن الكل تعارفي وجود دارد كه من آن را مي‌شكنم. آقا لطفا يه آبجو! بغل دستي مي‌گويد "بگو دو تا" و بغل دستي او هم مي‌گويد "نه! سه تا". غذا چيزي يوناني است به اسم "Meze". من دوستش دارم. بقيه هم.

هیچ نظری موجود نیست: