سومين دانشگاه زندگي‌ام به من خوش آمد مي‌گويد. پر از درخت است و سر سبز. مساحتي دارد شايد چندين برابر دانشگاه تهران. لبخند مي‌زنم و كارت دانشجويي مي‌گيرم. قرار است اينجا درس هم بدهم. براي همين به كلاس آموزش سر و كله زدن با دانشجويان آمريكايي مي‌روم. اينجا همه دانشجويان بين‌المللي جمع هستند. مثل هميشه بيشتر آنها چيني و هندي هستند. مربي مي‌گويد وقتي سر كلاس مي‌رويد كه درس بدهيد بوي صابون بدهيد! اين براي آمريكايي جماعت مهم است! در ضمن بلند حرف بزنيد! كمي از دانشجوهاي آمريكايي مي‌گويد. مي‌گويد اينها معمولا غير از ايالت خودشان هيچ جا را نديده‌اند. ساده و چشم و گوش بسته هستند و معمولا اولين عضو خانواده‌شان هستند كه به دانشگاه مي‌رود.

همه با هم به اتاقي مي‌رويم براي خوردن قهوه و شيريني. دختري ايراني به اسم آرزو را مي‌بينم كه مثل من تازه به اينجا آمده و قرار است دكتراي رياضي بگيرد. وقتي مي‌فهمد من ايراني هستم كمي جا مي‌خورد. برعكس هندي‌ها و چيني‌ها كه زود همديگر را پيدا مي‌كنند، انگاري اين ايراني‌هاي خارج از كشور از هم گريزانند. آرزو همچنان انگليسي حرف مي‌زند و من هم جواب مي‌دهم. اواسط حرف نمي‌دانم چه اتفاقي مي‌افتد كه سوئيچ مي‌كند به زبان فارسي. آه فارسي...!! الان 48 ساعت است فارسي حرف نزده ام. لذت مي‌برم.

گرم و شرجي است اينجا. دانشجوها لخت مي‌گردند و استادان نيز هم. ريتا دختر هندي هم‌كلاس من است. اولين دوستي كه پيدا مي‌كنم اوست. دختر ساده و مهرباني است. با هم به دپارتمان مي‌رويم و او همه جا را به من نشان مي‌دهد. من هنوز در خواب و بيداري به سر مي‌برم! ديشب ساعت 9 شب خوابيدم و ساعت 3 نصف شب بيدار شدم. جت – لگ هم جالب است براي خودش. تلفني با خانواده و بقيه صحبت مي‌كنم. همه خوبند! ما هم خوبيم!