باران ميبارد چنان كه يك دقيقه پياده روي مانند يك دوش گرفتن كار ميكند. امروز تمام مدت روز را خواب بودم در حالي كه بيدار بودم. چنان گيج خواب بودم كه حوالي عصر به سالن خواب دانشگاه رفتم و بيش از يك ساعت عميق خوابيدم. علاقه من به خوابيدن در دانشگاه از همان هشت سال پيش كه دانشجو شدم با من همراه بود. مسجد دانشگاه تهران كه گل بود و بلبل. ملافه را در كمد نگه ميداشتم و عصرها به مسجد ميرفتم و چرت بيست دقيقهاي ميزدم.
اينجا هم دانشگاه سالن مخصوصي براي اين چرتها دارد. با اين تفاوت كه لازم نيست روي زمين بخوابي، سالن بزرگي پر شده است با مبلهاي مختلف براي سليقههاي مختلف. امروز هم مبل L شكلي را پيدا كردم و گرفتم خوابيدم. هواي باراني خوابآور است بد مصب. باورم نميشد كه يك ساعت و نيم خوابيدم. بيدار كه شدم چاي دلم ميخواست. رفتم پشت پنجره و از طبقه دوم مردم چتر به دست را آن پائين ديدم كه زير باران به سمتي ميرفتند.
اين روزها پاتوق من قهوه خانهاي است حوالي دانشگاه به نام "جكسون جاوا". يك قهوه لاته ميگيرم و بساطم را در گوشهاي پهن ميكنم و كار ميكنم. گاهي حدود سه تا چهر ساعت را آنجا ميگذرانم. فضايش كاملا دانشجويي است و هر كس به درس و كتابي مشغول است. گاهي هم سر صحبتي باز ميشود و سخن از زمين و زمان به ميان ميآيد.
ديدهايد گاهي روزها ميگذرد و آدم هيچ توليد مفيدي ندارد؟ من الان چند روز است كه اين حس را دارم.
۱ نظر:
“….قطاری که نزدیک و نزدیکتر می آید.
هارمونی يکنواخت چرخها,
چرخهایی که سالهای سال
نقطه تلاقی اين دو خط موازی را
در دور دستها جسته اند…..”
“تلاقی” آخرين دستنوشته “دلتنگ دلتنگی های آسمان” در انتظار نگاه گرمتان است!
ارسال یک نظر