ديديد گاهي آدم حوصله PhD گرفتن ندارد؟ اما هنوز از دانشگاه خوشش مي‌آيد.... به خصوص وقتي باراني است و هنوز مستي "علي سنتوري" نپريده است.... يكي از دانشجويانم هفته پيش مي‌گفت "تو مگر روي سرطان كار نمي‌كني؟" بله! "معطل چي هستيد شماها...؟؟ زود باشيد ديگه! اين كه ديگه كاري نداره! چند تا سلول سرطاني را بگذاريد تو بشقاب چيزهاي مختلف بريزيد روش ببينيد كدومشون سلول‌ها را مي‌كشه؟" اينقدر حرفش منطق ساده‌اي داشت كه مدت زيادي فكر كردم تا جوابش را بدهم.

من سوپ داغ مي‌خورم، مثل همه روزهاي دو ماه اخير كه همش مريض بودم. دختركي هم رو به روي من نشسته و زانوهايش را بغل كرده است و مثل من به باران بيرون پنجره نگاه مي‌كند. موسيقي خودم را گوش مي‌كنم تا از سر و صداي دور و بري‌ها جدا باشم. ملت مشغول "بينگو" بازي كردن هستند و جيغ دادشان براي من زيادي است.

روياهايي كه هميشه در كله من چرخ مي‌خورده زندگي در يك منطقه سردسير با برف زياد بوده و سرما خوردگي خفيفي كه بدن آدم را سست كند! اما حالا يك جورايي دارم به گه خوردن مي‌افتم.

آنتي‌بيوتيك‌هاي آمريكايي چيزي در حد استامينوفن‌هاي ايراني هستند. خانم دكتر را هم نخواستيم ديگر.... آهاي شمايي كه تهران هستيد! برف‌ها آب شد‌ه‌اند يا نه؟

هیچ نظری موجود نیست: