همین چند هفته پیش از گارسون ها و فروشندگانی می گفتم که دوستانم هستند. در "جکسون جاوا" (قهوه خانه مورد علاقه من که بسیاری از کارها و درس هایم را آنجا انجام می دهم) تقریبا با همه فروشندگان دوست هستم. حتا با برخی گاهی شب ها دور هم جمع می شویم و فیلم نگاه می کنیم یا گپ می زنیم. همه شان دانشجویان دانشگاه ما هستند و سن و سال کمی دارند.

"ایرا" دختر معصومی بود که هر چند چندان با هم آشنا نبودیم اما هر از گاهی با هم گپ می زدیم. فرق ایرا با بقیه فروشندگان این بود که قهوه من را به جای اینکه در لیوان های فومی (مصنوعی) بریزد، در لیوان سرامیکی می ریخت. و یک enjoy it Kaveh هم به آن ضمیمه می کرد. لبخند بانمکی هم داشت. گاهی به شوخی بهش به دوستانش می گفتم که من می خواهم با ایرا ازدواج کنم. خودش هم این را می دانست.

وقتی فهمیدم "ایرا" دیشب کشته شده مثل هر وقت که خبر مرگ کسی را می شنوم تا چند دقیقه ساکت بودم. بعد هم کار آزمایشگاه را رها کردم و رفتم یک قدم مفصل زدم. کمی گیج و منگ بودم و نمی دانستم چه کنم. دیدم بهترین کار این است که به جکسون جاوا بروم. میز و صندلی های چوبی اینجا را دوست دارم. راستی... همین شنبه گذشته تولد ایرا بود. دعوتم کردند، اما من برنامه دیگری داشتم و نتوانستم بروم. عکس های تولدش روی فیس بوک است.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

شمارا نمیشناسم اما، مدتی است اینجارا می خوانم.شبیه است به حال خودم.آرامم میکند.
جکسون جاوای شما اینجا دیلی گرند است.فروشده اش هم دختر دهاتی کمرنگی.پست را که خواندم دیدمش برای سیگار بیرون میرود.
من هم رفتم.