خاله جان به خدا من شرمنده شما هستم... بي‌معرفت شده ام...
يا شايد درس ها روح من را ماشيني و صنعتي كرده اند...

سپيده خر..!! به خدا تو را هم هنوز دوست دارم... خودت خوب مي‌داني كه تا رهايي من فقط چند روز
مانده.... فقط چند روز... يادم هست آخرين بار كه ديدمت (اصلا يادم نيست چه وقت بود و نمي‌خواهم كه به ياد
بياورم...)گفتي تو هم از اين روزها آزاد مي‌شوي...

اگر هنوز در تو حوصله اي مانده كمي توي آن شهر صبر كن تا يك بار ديگر دور هم جمع شويم...
براي بالا رفتن از درخت هم نه... براي شنيدن صداي سه تار دايي هم نه... براي عرق خوري هاي توي ايوان
جلويي هم نه... براي دور هم بودن...

.... شده يك شب ديگر... شايد دل خاله جان كمي باز شد...
شايد توانستيم چرك هاي شش ماه بي‌هم بودن را با شعله چراغ نفتي شستشو دهيم...
شايد هنوز فرصت باشد كه سواد انگلي خود را در تب و تاب يك شام دسته جمعي فراموش كنيم...
عرق سگي هاي دايي به گمانم هنور مي‌تواند دل خوري هاي شش ماه بي هم بودن ما را بي آبرو كند...

مي‌دانم... خيلي دير است.... ولي هنوز....هنوز ... ( راستي يادت هست كه من از اين واژه "هنوز" چقدر
خوشم مي‌آمد..؟؟!).... به گمانم هنوز وقت هست...

سپيده....!! فقط چند روز مانده...
تحمل كن تا بيايم... به خاطر خاله جان....




هیچ نظری موجود نیست: