خيلي وقت است اسم تو را اينجا توي سپيد تاك ننوشتم...
خوب مي‌داني.. اولش همه مي‌گويند وب لاگ كه مي‌نويسي يعني آزادي هر غلطي كه مي‌خواهي بكني
و هر چه از دهنت مي‌آيد بگويي...!!
خوب اون اولش بود... بعد كه ويزيتور ها رفت بالا كم كم دست و پا بسته مي‌شود... و بعد بازخواست ها
و بعد هم ملاحضه اين و آن را كردن...

خوب ..!! بايد بهت بگويم كه الان آزاد نيستم... براي هر كلمه بايد توضيح بدهم... و مواظب باشم كه به
كسي بر نخورد... تازه حرف هايم بايد يك داستان تمام و كمال باشد تا اين ايراد نگيرد....
خوب چه كار كنم كه زندگي من و تو اصلا يك داستان با مسما نبوده... و خاطرات ما هيچ قافيه و رديفي
نداشته كه لااقل اسم شعر را رويش بگذاريم...

آرزو هنوز گاهي در وب لاگش تنها مي‌شود و نيمرو درست مي‌كند... و تنهايي سيگاري روشن
مي‌كند... بهش مي‌گويم ادامه بده... مگر نه مثل من خفه مي‌شوي...

شنيده ام مريض شده‌اي... نمي‌دانم الان حالت چطور است... نمي‌توانم بيشتر از اين از مريضي ات بگويم
اينجا ويزيتور زياد است... مبتلا مي‌شوند...

وقتش رسيده كه توي سپيد تاك يك اسفندي دود كنيم... بعد هم يك آتش بازي درست و حسابي....
هر كس خواست بيايد نگاه كند... مطمئن باش اينقدر شلوغش مي‌كنم كه تو از توي رخت خوابت ببيني...
بايد يك غوغايي به را بياندازيم... شايد خود به خود يك داستان قشنگ شد... شايد فشفشه ها خودشان
تشكيل يك قافيه دادند...

شايد وقت بشود ما هم اينجا نيمرويي درست كنيم و تنهايي سيگاري بكشيم...
آماده.....آتش...




هیچ نظری موجود نیست: