متولد شو...
كشتار بي گناهان...ساعت دو نيمه شب بود و من بيخواب مثل ديوونه ها داشتم تو پذيرايي راه ميرفتم...بهم داديش گفتي بخونم حالم خوب شه....همون شب نشستم و خوندمش...شب خوابشو ديدم...خواب مردي رو كه سربازا رو زمين مي كشنش و مي برن تا تير بارونش كنن و اون مرتب فرياد ميكشه متولد شو... متولد شو....خيلي بعدترش فهميدم يعني چي...
نقطه ضعفت بود...تا از دستم عصباني مي شدي ميومدم زير گوشت مي گفتم...متولد شو...بلند مي خنديدي نگام مي كردي و مي گفتي خيلي دوست دارم بدونم كي حريف تو ميشه؟اينطوري بهم زل نزن..اره اون چهار ديواري اكادميك رو دودر كردم اومدم بهت سري بزنم....راست مي گفتي چقدر قبرستونا رو بزرگ مي سازن...خيلي بزرگ...ميشه جاي اين همه قبر كلي خونه ساخت و ادمايي كه به زندگي فكر كنن هر چند خيلي وقته كه زندگي اينجا خيلي گرون شده و تا دلت بخواد كمياب...امروز برات يكي از اون گلدونهاي ياسي رو اوردم كه وسطاي ارديبهشت با هم مي رفتيم ميخريديم...از پارسال نگهش داشتم...ببين چقدر جوونه زده...مرگ هم مثل زندگي مي مونه ...نه ...حرف خودم نيست يه بار تو يكي از نامه هاش برام نوشت مرگ هم همون قدر واقعيه كه زندگي...بذار راحت بشينم...اهان خوب شد...چهار زانو...يه سنگ مستطيل شكل خاكستري جلومه كه روش بزرگ نوشتن...زندگي بزرگترين مبارزه ايست كه هيچ نقطه ضعفي را در تو تاب نمي اورد...خودت خواستي من چيزي بگم و اونا بنويسن...دلم برات تنگ شده...ببين داره بهار مياد...بوش تا اونجام مياد نه؟راستي يه چيزي...ديروز يه افسري صدام كرد گل صحرا...قشنگه نه؟تا حالا به اين فكر نكرده بودم كه شقايق گل صحراست...خوب من ديگه بايد برم...مراقب خودت باش...راستي ياددم رفت...متولد شو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر