وقتاي كمي تو زندگي وجود داره كه آدم از زور خوشبختي گريش مي گيره...اين موقع ها بايد دو دستي خوشبختي رو چسبيد .....يه بابايي يه روز با حالت افتخار آميزي كه فقط و فقط مخصوص خودش بود بهم گفت كه از خوشبختي متنفره و اصلا بهش اعتقاد نداره...منم زل زل تو چشاش نگاه كردم و گفتم ارواح بابا جانت!خودمم باورم نمي شد كه اين كلمه ها از دهن من اومده باشه بيرون...كي از خوشبختي بدش اومده كه اين يكي دوميش باشه!تو هم كه از نوادري!!چون هر ادم خوشبخت و شادو كه ميبيني از شادي و احساس خوشبختي گريت مي گيره...يه موقع فكر مي كردم كه اگه آدم تا گردن تو بدبختي ديگران فرو بره بعد ببينه كه فقط دو سوم اونا بدبختي داره بايد كلي ذوق كنه...حالا ميبينم كه منم مثل يكي از شخصيتاي رومن گاري هيچ جوره حاضر نيستم كون زندگيو بليسم كه شاد باشم...گور باباش كرده..اصلا محل سگ زندگيم نمي ذارم ببينم چه غلطي مي خواد بكنه...آره آره مي دونم كه ميتونه دهنم و صاف كنه اما من ميخوام اون طوري نفس بكشم كه خودم مي خوام...والسلام
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر