آن روز كه تو بعد از عمري آمده بودي اينجا... من آنقدر غرق ترموديناميك شده بودم كه نه ديگر به
چشمان تو خيره شدم و نه از تو پرسيدم " فلاني خرت به چند..؟؟!" اتفاقا خوب يادم هست كه تو هم اولش
مشغول چشم و ابرو آمدن بودي و سعي مي‌كردي من را به ياد چشمهايت بندازي... تا مات ماندن من رو ببيني...
ولي خوب... من عاشق ترموديناميك شده بودم... و شايد هم مخدر من شده بود...و من معتادش شده بودم...

قانون صفرم..قانون اول...قانون دوم... آخ كه اين آخري يك هوووي تمام عيار براي تو شده بود...
يادم هست يك شب چنان خمارش شده بودم كه وقتي به برف هاي بيرون پنجره نگاه كردم محاسبه آنتالپي
ذوب دانه هاي برف جاي هوس برف بازي با تو نشسته بود... از همان برف بازي هاي هميشه...
...(نمي‌دانم چرا من هميشه تو برف بازي با تو كم مي‌آوردم... اصلا هميشه كم مي‌آوردم...)...
نمي‌دانم تقصير كي بود... شايد آنقدر دير آمدي كه من معتاد شدم... شايد هم جبران كم آوردن هاي هميشگي
بود... خوب... بالاخره بايد يك بار هم نوبت من مي‌شد...

خوب...
من نمي‌دانم كي وچطور من و تو همزمان سرعقل مي‌آييم تا مثل آدم چند كلمه با هم حرف بزنيم...
الان هم كه من دارم همه درس و دانشگاه را در يك بعدازظهراسفند مي‌فروشم تو معلوم نيست كجا هستي يا توي
روياي چه كسي هستي... يا چه كسي در روياي توست....

مي‌خواستم بعد از اين امتحان كوفتي پنجشنبه توي سپيدتاك برايت آتيش بازي راه بياندازم... ويك ضيافتي براه
بياندازم كه بيا و ببين... مي‌خواستم تمام يادداشت هاي ترموديناميك را و همه دانه هاي برف را و همه خيال هاي
غريبه اي كه تو در آنها سير مي‌كني را همينجا بسوزانم.... توي همين آتش بازي... قدمي بزنيم..

اگر هنوز حال داري بگو...
اينجا پر از بنزين است... يك جرقه مي‌خواهد...


هیچ نظری موجود نیست: