چشم به پله ها كه افتاد.....خداي من باز هم وحشت از بلندي....از پله برقي....خدا كنه طبقه دوم كاري نداشته باشه....واي ....پاشو گذاشت رو پله...منم دنبالش...بايد بهش ميگفتم...تقريبا ديگه هيچي نمي فهمم....احساس مي كنم رو موج سوارم...دارم بالا ميارم...موهام سيخ شده..سرم گيج ميره...مي دونم كه ميفتم.. همه چي مي چرخه...چشمامو بستم...چه ابرو ريزي ميشه....واي چه بد ميشه...دارم ميفتم اما صدام در نمياد...چه حس خوبيه...وقتي يه دست قوي بازو تو محكم ميگيره و با بد خلقي مي گه چرا به من نگفتي؟دلم مي خواد بزنم زير گريه...براي رفع ابرو ريزي مي گم من ترس از بلندي دارم....با حالت خاصي مي گه تو به چي حساسيت نداري؟بد راست ميگه....احساس بدي بهم دست ميده...اينكه خيليم شبيه ادماي ديگه نيستم....فكر كنم از اينكه با من راه افتاده اومده پشيمونه...بدخلق شده...بهش نمي رسم...چون دارم عين بيد ميلرزم..دستام يخ زده...دلم ميخواد بگم يه جا وايسه...نمي تونم راه برم...هنوز سرم گيج ميره...با غرور مسخره اي كه فقط مخصوص خودمه پا به پاش از اين مغازه به اون يكي ميرم...صدام در نمياد....تو رو خدا يه جا وايسيم...بد اخلاق شده و من حالا مثل سگ ازش مي ترسم....دلم مي خواد دستشو بگيرم و بگم فقط يه دقيقه ....به اندازه اي كه بشه اين بغض رو قورت داد....با خودم فكر مي كنم از من بدش اومده؟؟شروع كرده به حرف زدن اما من چيزي حاليم نميشه...فقط سرمو تكون مي دم...چند نفر تو دنيا وجود دارن كه از پله برقي مي ترسن؟؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر