خواهرم گوشه اين آپارتمان كوچك مشغول آب دادن يكي دو گلدان
نيمه جان من است...مي‌گويم حواست باشد زياد آب ندهي از زير نشت مي‌كند!
(مي‌دانم كه خودش اين يك كار را با دقت و ظرافت تمام انجام مي‌دهد ؛ حالا
اين غرغر من از كجا آمد نمي‌دانم..!! )

توي صورتش كه نگاه مي‌كنم هنوز زيبايي هاي مادرم را در صورتش
مي‌بينم... (روحش شاد ) گونه هاي سفت و لپ هاي كش دار.... و
چشم هايي كه وقتي نگاهم مي‌كند آميزه اي از دلسوزي
و " خر خودتي " است...!!

حالا داشت با يك بيلچه كوچك خاك گلدان ها را با وسواس شخم
مي‌زد... دلگير بود.. از پلك زدنش مي‌فهميدم و چشم هايي كه
ناشيانه سعي مي‌كردند به من نگاه نكنند... منزوي شده بودم و
در اين چند هفته سراغي از او نگرفته بودم.. حق داشت...

خوب اگر من نمي‌خواستم در خانه ام راهت دهم الان اينجا چه مي‌كردي..؟؟
تازه ؛ من شوهر و دخترت را خيلي دوست دارم ... چند باري هم با شوهرت
تخته بازي كرديم... يادت هست كه..؟؟ مشكل از من است به روح مادر قسم..
تازگي حوصله دوستان را هم ندارم... كسرا هم عاقل است و مي‌داند كه
نبايد مزاحم شود...ولي تو قدمت روي چشم من.. به خدا من به تو كه
نگاه مي‌كنم ياد مادر مي‌افتم و كلي آرام مي‌گيرم... حالا چند روزي كسل
بودم ؛ اشكالي ندارد... فصل عوض مي‌شود حال من هم سر جايش
مي‌آيد...

تلفن پشت سر هم زر زر مي‌كند و من بي‌تفاوت نشسته‌ام و مشغول بافندگي
واژه ها پشت سرهم...خواهرم نگاهي متناوب به من و تلفن مي‌كند كه چندان
بي ربط هم نيست...آه...تلفن..!! مي‌بيني ... گاهي صدايش را نمي‌شنوم
و خوب گوشي را بر نمي‌دارم...(نمي‌دانم براي يك آپارتمان هفتاد متري
اين حرف چقدر منطقي به حساب مي‌آمد...) . با خودم فكر مي‌كنم جند تا
از اين زر زر هاي تلفن در اين چند هفته كار خواهرم بوده..؟! و او هم لابد
دارد فكر مي‌كند كه حالا فهميده كه چرا كسي گوشي را برنمي‌داشته...

زير چشمي‌ نگاهش مي‌كنم... برگ گل ها را با دقت پاك مي‌كند... تا حالا
چنين كاري به ذهنم نرسيده بود...!! كمي كه بيشتر دقت كردم ديدم هر
برگي كه تميزي‌اش به پايان مي‌رسد به شكل عاشقانه‌اي توسط خواهرم
بوسيده مي‌شود.... نمي‌دانم چرا وقتي اين صحنه را ديدم ناخودگاه دستم
را به صورت نتراشيده و تيغ تيغي خودم كشيدم و فكر كردم چند روز
است كه صورتم را اصلاح نكرده‌ام..؟!

نزديك غروب بود . شعاعي نارنجي از كناره پنجره به اتاق مي‌تابيد...
موهاي خواهرم در اين نور رنگي برقي زيبا داشت... دست هايش را
زير چانه زده بود و گلداني كه تازه تميزي‌اش تمام شده بود را
نگاه مي‌كرد... احساس كردم دوست دارد گلدان را بغل كند...
دوباره دستي به صورتم كشيدم ..چقدر دوست داشتم كسي صورتم
را مي‌بوسيد... بايد صورتم را اصلاح كنم...

خواهرم داشت نرم نرم اشك مي‌ريخت... عادتش بود...از بچگي گاهي
بي‌دليل مي‌زد زير گريه...چقدر دلم مي‌خواست الان تلفن زنگ مي‌زد..
و من با همان زنگ اول گوشي را برمي‌داشتم...


هیچ نظری موجود نیست: