دستها را روي چهارچوب در مي گذارم چشمها را مي بندم پيشانيم را به در مي چسبانم....چقدر مانده؟

روي اولين موزاييك بژ رنگ كف سالن مي ايستم به كفشهايم نگاهي مي اندازم.يك....وسط سومين موزاييك....دو....آه نشد....روي خط بالاي موزاييك بعدي.. اگر بخواهم هر قدم درست وسط هر مو زاييك باشد بايد از دستهايم كمك بگيرم.باز نگهشان دارم تا نيفتم.
فقط من در سالن مانده ام.اين طرف و آن طرفتك و توك ته سيگاري افتاده يا پوست شكلاتي يا دانه پفكي....دستها را باز نگه مي دارم....سه....چهار...پنج...به ديوار رسيده ام.روي پنجه پا آرام چرخي مي زنم.دستها را مي چرخانم.حالت رقص به خودم مي گيرم.منشي رفته است.از صبح اينجاييم و الان ساعت 3 بعد از ظهر است.
ياد دستهاي يخ كرده مهناز كه مي افتم موهاي تنم سيخ مي شود.دانه هاي درشت عرق پشت لبش برق مي زدند.هر وقت كه مضطرب ميشد دست راستش نا خوداگاه به طرف سينه هايش مي رفت.
كف دست راستش را روي قفسه سينه اش گذاشته بود. انگار كه بخواهد چيزي را فرو كند يا بترسد كه چيزي از سينه اش بيرون بپرد.دستش را گرفتم.آرام فشار دادم.لبخندي محو همانقدر كه عضلات دور لبش لرزشي كوچك داشته باشد.
شش....چرا شروع نمي شود.نه آهي نه ناله اي و نه حتي جيغي....مشت محكمي به شكمش كوبيد....
هفت...تعادلم را از دست مي دهم.روي زانو ها و پنجه پا مي نشينم.دستها را دو طرف بدنم ول مي كنم.كمي در همان حال مي مانم.بيرون برف تندي ميايد خيلي تند.روي زمين با انگشت اشاره دست راست عمودي و افقي خطهايي مي كشم.نوارهاي باريك و روشني روي مو زاييكها مي ماند.
هشت....صداي ناله بلندي مي آيد
نه...اين دفعه بلندتر است...تو برو بيرون.فقط خودش بمونه....
آخرين تصوير در ذهنم چشمهاي درشت فندقي مهناز است.بعد ديگر هيچ نبود جز ريش ريش هاي طولاني و دراز در چوبي.
ده...دستها را روي چهارچوب در مي گذارم.به عضلات سينه ام فشار مي اورم.جيغ بزن كله شق!جيغي بلند.جيغ من و فرياد او ....در هم مي پيچند...چرخ مي خورند...اوج مي گيرند....سقط جنين بدون درد....

هیچ نظری موجود نیست: