انگشت اشاره دست راستشو گذاشت روي گودي گلوي مرد.آورد پايين.فشار انگشت رو پوست رد سفيدي به جا گذاشت. انگشتش رو تا ناف كشيد پايين.سرشو با شيطنت آورد بالا .به چشمهاي مرد نگاه كرد.سبز و قهوه اي قاطي هم.انگشت زن رو ناف لخت مرد موند.همه چيز زنده شد و جلوش راه افتاد.
خودشو ديد با يه لباس دكلته مشكي تا زير زانوها و موها كه بالاي سر جمع شده بودند و زير نور مي درخشيدند و برق گردنبند ظريفي كه مرد دور گردنش بسته بود و همون موقع پشت گردنشو بوسيده بود و موهاي زن سيخ شده بود.خودشو ديد كه روبروي جمعيت ايستاده و ويلون رو گذاشته زير چونه.يه اركستر با شكوه تمام.يه اجراي بي نقص.با رقص دستهاي رهبر اركستر تو هوا.
مرد دستهاش رو به طرف صورت زن برد.جعدهاي مو رو كنار زد.به چشمهاي قهوه اي تيرش كه سايه از غم و بهت داشت خيره شد.انگشت اشاره دست راست رو گذاشت رو لبهاي زن.سرخ بودند.انگار رگي از خون مدام زيرش در جريان بود.
زن به خودش اومد.خنديد.بينيش رو چسبوند به بيني مرد.گرمش شده بود.هوا داغ بود. دكمه هاي پيرهن رو باز كرد.خط وسط سينه ها معلوم شد.زنانگي شرم آلود!
مرد دست چپش رو دور كمر زن انداخت دست راست رو دور گردنش و كشيدش به سمت خودش.لبهاش رو بوسيد.شور و تب آلود .
زن با فشار دستها خودش رو كنار كشيد.بغض كرد و چشمهاش خيس شدند.
اشكهاي شور و گرم روي پوست سرخ مرد شيارهاي مرطوبي درست مي كردند.دستهاش رو دور كمر مرد حلقه كرد .
مي شنوي؟
قطعه بهار از چهار فصل ويوالدي دقيقا همون ميزانهاي صداي پرنده ها تو هوا موج مي خورد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر