در اين چند روز نمي‌دانم چه كس اين ذهن هار را قلاده بگشوده ..

در اين چند روز مرا كه خوب مي‌بينند
هر نگاهي ؛ شعار "شرمت باد " مي‌سرايد ...

و حتا كودك نه ساله بيمار همسايه ؛
دل نمي‌بندد به بازي هاي هر روز با من ...

همين امروز در كلاس درس
بغل دستي به من با طعنه مي‌گفت:
"هوايت در گمان بي دنگ و بي رنگ است...
غمي داري ؟ يا كه از سردي اين دوران
در اين غمبار و افسرده فضاي نااميد
هواي بي غمي داري ؟

....

از من بپرسي اما
انگار حالم كمي بهتر شده از روزهاي فرسوده و هر روز تكراري

فقط انگار گاهي بيهوده باخود چيزهايي مي‌گويم
و گاهي ذهن من مشغول بازي مي‌شود با خاطرات

مرور خاطرات ساحل بي درد
ماسه ها را دست ساييدن
به لب نجواي شعري؛
و با آن دلنشين آهنگ ساز ساحل و دريا دل ، سپردن در نگاه آشنايي

اميد ذوق و شوق و رونق شب هاي ديگر

...

ذهن من مانند سگ ؛ بي فكر و تكليف وار
در آن بي درد و شيرين ياد
- همان عصر تب آلود؛ كنار ماسه ها ؛ ساحل را مي‌گويم -
به دنبال استخوان تازه مدفون
ماسه ها را مي‌بويد ...

پيكرم اما ؛ بي درد و بي‌تكليف
در اين افسرده شهر بيوه و زشت

شب ها را با خواب
و روزها را با مرور خواب ديشب
مي‌پويد

...



هیچ نظری موجود نیست: