گفتم مهردادخان به خدا حرام است ، كار درستي نيست ، تو كه ديگر خودت نماز ميخواني و خوب ميفهمي اين چيزها را تازه گيرم كه خاك را شكافتي و آن خدا بيامرز را هم ديدي ، بعدش چه ؟ فكر ميكني همه چيز درست ميشود ؟ يا مثلا ديگر غصه نميخوري؟
شنيده بودم روز خاك كردن مرحوم افسانه خانوم ، مهرداد خان پولي به مردهشور داده و خواسته قبل از شستنش چند دقيقه با او تنها باشد ؛ بعدش هم كه موقع خاك كردنش شد خودم شاهد بودم كه مهرداد خان آرام اشك ريخت و زياد شيون و زاري به راه نيانداخت.
حالا هم كه هشتاد و چند روز است از آن روز ميگذرد مهرداد خان دم غروب با يك بيلچه گذاشت و رفت. خدا كند كسي نبيندش. من كه از حرف هاي مهرداد خان سر درنميآورم . يك شب از آن ور حياط آمد در اتاق من و گفت بيا با هم لبي تر كنيم. گفتم آقا من غلط بكنم جلوي شما... مرا با دست كشاند و از شما چه پنهان مثل چي خورديم. مهرداد خان مست كرده بود. حرفهايي ميزد كه من نميفهميدم. يعني ميفهميدم ولي باورم نشد.
ميگفت آن روز توي غسالخانه با آن مرحوم حرف زده و حتا پيشانيش را هم بوسيده و گويا همانجا قرار گذاشتهاند كه يك روز مهرداد خان برود سر خاك و آن كار را بكند.آخرش هم كه گذاشت و رفت. دم غروب لباس مرتب پوشيد و صورتش را تيغ انداخت ، بيلچه باغباني من را گرفت و رفت.
شب كه برگشت يك كلام هم با هم حرف نزدم. لپ هايش گل انداخته بود . جرعت نكردم بروم و حرفي بزنم. نميدانم والله
چه بگويم. انگاري روي گونه چپش سرخي ماتيكي مانده بود. حالا نگوييد خيالاتي شده ، سن و سالي از ما گذشته ، ولي چه كنم كه با چشمان خودم ديدم. آن شب مهرداد خان خوب خوابيد . سپيده كه زد با بيلچه داشت گوشه باغچه را چال ميكرد تا چند تا قلمه نسترن بكارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر