چه کسی بت ها را می شکند؟

ابراهیم پا به بتخانه گذاشت، تبری را که از خانه ی عمویش آزر برداشته بود در دست چپش کمی جابجا کرد.همه می دانستند که دست چپش مردانه تر از دست راست می نواخت. همه ابراهیم را تا این حد خوب می شناختند ،تا این حد که بدانند او هیچ گاه احترامی برای منصب آزر قائل نبوده...

نیز همه می دانستند که ابراهیم دروغ نمی گوید ،از همان روزی که سر وکله اش در خانه ی عمو آزر پیدا شده بود ،آن چنان صادقانه به همه می گفت که دوازده سال تمام در غار تنها با مکیدن انگشت زنده مانده بود ،که حتی دروغ گو ترین کاسب های شهر نیز می دانستند راست می گوید.

اما هیچ کس هیچ گاه نفهمید روزی که ابراهیم تبر را در دست چپش گرفت و دلش را در دست راست ،تنها از تسلط بت ها بر قلب مردم شهر نمی هراسید...

معبد پاکیزه و منزه بود ،بعد از گرمابه ی عمومی شهر ،معبد قدیمی تمیز ترین جای شهر قدیمی بود.بوی مِشک خطائی و گلاب پارسی و عطر سُریانی هنگامی که با شمیم تاریکی در هم می آمیخت ،آنچنان اشکی جاری می کرد که سخت ترین دل ها را نیز چون سنگ آسیا می گرداند... .

و ابراهیم از همین می ترسید.

قدمی به جلو برداشت...و قدمی دیگر...مطمئن و با صلابت ،چرا که وقتی می خواهی بتی از" سنگ" را بشکنی باید خود بتی از "کوه" باشی ،پس او نیز ،چون کوهی که لیاقت پرستیده شدن چون چشمه از سر و رویش جاری بود ،قدم می راند. به راستی که نترسید و عرق نیز نکرد ،تنها همان چشمه هایی که از دل کوه جاری می شوند...

و به راستی او نترسید تا آن زمان که از ترس خشک شد.

آن گونه که خود برای همه تعریف کرد ،خود بت بزرگ بود که تبر را از دست چپش گرفت و همه ی بت ها را شکست ،آن گاه دوباره به جای خود برگشت ،تبر را به دوش گرفت و او نیز چون ابراهیم که از ترس خشک شده بود ،شد.

مردم می دانستند که او راست می گوید.

تنها به همین دلیل او را مجازات کردند ،به جرم راست گویی ،اما میدانید بعد چه شد؟

وقتی اورا به آتش انداختند و آن گونه شد که می دانید...،مردم یقین کردند ،بت ها روزی خود را می شکنند.


پا نویس: من هم یقین کردم ،روزی که بت من خود را شکست ،یقین کردم.









هیچ نظری موجود نیست: