تو قول بده اين قدر به پر و پاي من نپيچي من برايت همه چيز را توضيح مي‌دهم. نگران قرص‌ها هم نباش ، من از بچه‌گي قرص زياد مي‌خوردم ، خوب حالا اين چند روز كمي بيشتر شده.

هفته پيش رفتم كافه . بعد از آن همه سال كه هميشه با هم به كافه مي‌رفتيم اين اولين بار بود كه تنها مي‌رفتم . جاي همه خالي ... نه ..راستش اصلا حوصله هيچ كدامتان را نداشتم. آن مرتيكه كه هميشه مي‌آمد سيگار ما را روشن مي‌كرد را يادت هست كه ؟(خدا ما را ببخشد كه چقدر همه را دست مي‌انداختيم ..) آره همان يارو، آمد نشست روي صندلي مقابل من و صاف زل زد توي چشم‌هايم.

گفت: به نظر بيماري...
گفتم: از كجا مي‌گويي؟
گفت: چشمهايت...
گفتم: مگر چشمهايم چه مرگشان است ؟
گفت: چشم‌هايت افسرده است ، هر چه باشد سني از من گذشته ، چشم‌هاي همه را مي‌خوانم...
توي فكر رفتم و ناخودآگاه چشم‌هايم را ماليدم...

مرتيكه ديوث بلند بلند خنديد طوري كه اشك از چشم‌هايش درآمد ، و گفت : سيگارت را برعكس روشن كردي رفيق!!
سيگار را تندي خاموش كردم و به سرعت زدم بيرون. زير نم باراني كه مي‌آمد با قدم هاي سريع دور مي‌شدم. ياد همه شما بودم كه وقتي از كافه خارج مي‌شديم لاكپشتي و دل‌اي‌ دل كنان پياده‌رو را گز مي‌كرديم.

كلي دور شده بودم تا يادم افتاد كه اصلا سيگار من فيلتر نداشت كه بخواهد سر و ته داشته باشد. قيافه مرد كه به من زل زده بود را مجسم كه مي‌‌كردم چندشم مي‌شد ...

بعد هم سر همين چهاراه خودمان با اين بچه گل فروش‌ها دعوايي كردم كه بيا و ببين. چند‌تايي حمله كردند و الان هم پاهايم كبود شده. آن هم به خاطر دو سه شاخه كه از يكي كش رفته بودم. من فكر كردم كه مي‌توانم مثل همان وقت‌ها كه دسته جمعي اين كار را مي‌كرديم از عهده‌اش بر بيايم.

همين ! خوب همين اتفاقات براي من كافي است كه قرص‌هايم را كمي بيشتر كنم. و گاهي حتا كمي كمتر... و خوب كه فكر مي‌كنم مي‌بينم نه تقصير آن مرتيكه ديوث بود و نه اين گل‌فروش‌هاي سرچهارراه. شايد اصلا تقصير اين قرص هاست... واين قرص‌ها باعث آن اتفاقات هستند... و يا من و شماها باعث همه اينها... من و شمايي كه يك پياده روي از كافه تا چهارراه را هم از هم دريغ كرده‌ايم ..!


هیچ نظری موجود نیست: