فندك را كه زد اتاق حسابي روشن شد.از پشت كه مي ديديش انگار صورتش را هاله اي از نور پوشانده بود.از وقتي امده بوديم همان طور گوشه تخت نشسته بود.تكان هم نمي خورد.به پشت دراز كشيده بودم.از پنجره باز به شب نگاه مي كردم.و ماهي كه فردا شب كامل ميشد و يك اسمان پر ستاره صاف و نرمه بادي خنك كه پرده را تكان مي داد.خاكستر سيگار افتاد پايين و غبار شد."از كجا گير اوردي اين عتيقه رو ؟"اين را به خورم در خودم گفتم و لحاف را تا چانه بالا كشيدم.از دانشگاه بر ميگشتم.كلاسور را با دودست محكم به سينه فشار ميدادم.از تنه زدن هاي بي امان ادم ها خسته شده بودم.قفسه سينه ام درد ميكرد و با هر ضربه تير ميكشيد.خيابان شلوغ بود.اين همه ادم اين وقت روز اينجا چه ميكنند؟زنها عجول و كنجكاو و خشمگين و مردها پر هوس و پريشان.به خانه مي رفتم.به ان اتاق پر نور و بزرگ با يك تخت چوبي پر صدا، يك كامپيوتر عهد بوق هندلي و كتاب خانه كوچكي كه ديگر كتاب در ان جا نميشد و رديف هاي ستوني نامرتب كتابهاي جا نشده كنارش.ليوانهاي چاي و قهوه از ديشب رديف زير تخت!تصور همه چيز در ان اتاق اسان بود.شبهاي بي خوابي مدام بين اتاق و اشپز خانه مشترك هم خانه ايم در رفت و امد بودم.ميرفتم ميامدم چاي،قهوه،سيب،البالو و گاهي هم دست خالي.هم خانه ايم نيست.ديشب خبر مرگ پدرش را به او گفتند او هم امروز صبح با غم الودي رفت.سرم پايين بود .نوك انگشتهايم از فشار اوردن به لبه هاي كلاسور سفيد شده بودند.محكم به يك ديوارگوشتي خوردم.نمي دانم چرا اما همان جا ميان سينه مرد ماندم.
نمي دانم چقدر گذشت اما با دست راستش محكم و ارام بازويم را گرفت و من را از خودش جدا كرد.هول شدم.خجالت كشيدم و خيلي هم ترسيدم.خواستم بگويم ببخشيد كه نگاهم به مردمك خيره و پر نور چشمهايش پيچيد و همان جا ماند. مردمي كه از كنارمان مي گذشتند بر مي گشتند و نگاهمان مي كردند و زير لب چيزي ميگفتند و من همه اين ها را زير چشمي ميديدم.سرش را اورد پايين مثل اينكه بخواهد من را ببوسد.لبهايم از هم باز شدند مثل وقتي كه بخواهم كسي مرا ببوسد.بازويم را از دستش بيرون اوردم."خانوم كاغذاتون ريخته."برگشتم و نگاهي بي حالت و بهت زده به زن تكيده روبرويم انداختم.خم شدم تا كاغذها را از اين ور و ان ور و از زير پاهاي شتابان مردم جمع كنم..او همان جا مانده بود .بدون حركت .كاغذها را كه روي بعضي هايشان جاهاي كوچك و بزرگ كفش مردم بود را به ميان كلاسورم چپاندم و با قدم هاي سريع راه افتادم.كمي عقب تر از من با قدم هاي بلند و مطمئن مي امد.دست چپش را در جيب كاپشنسر مه ايش گذاشته بود.گيج بودم. به خانه رسيديم.چرخش كليد در قفل.فشار بازو.كفشهايم، مقنعه و مانتو را روي مبل انداختم و كلاسور و كيف را به رويشان پرت كردم.به اشپز خانه رفتم و چاي را روشن كردم.همان جا ميان هال مانده بود.به كلمه احتياجي نبود.چيزي ايجاد شده بود.چيزي غريب .در من و او رشد مي كرد.حجمش من و او را را دوره ميكرد.نزديكمان ميكرد و تنگ هم نگه مي داشت. براي خودم و او چاي ديختم.ليوان چاي را به دستش دادم و به اتاق رفتم و پشت به او از پنجره نيمه باز به درخت چنار روبروي خانه نگاهي انداختم.چقدر برگهاي زرد....
.ارنجها را ب ه لبه پنجره تكيه دادم و ليوان گرم چاي را به صورتم فشردم.گرماي دلچسبي داشت.صداي ارام و عميق نفسهايش را مي شنيدم.چشمهايم را بستم.قلبم تند ميزد.او بي حركت همان جا به فاصله كمي در پشت من ايستاده بود.ارام بازويم را گرفت.ليوان را از دستم بيرون اورد و من را لبه تخت نشاند.هوا تاريك شده بود.انقدر كه فقط برق چشمهاي او را مي ديدم و صداي نفسهايم را كه نفسهاي او را بي فاصله ميكرد مي شنيدم.كنارم نشست.دستش را لاي موهايم برد بافته موها از هم باز شدند.نگاهش كردم نگاهش بي حركت رو صورتم مانده بود.لبهايم را بوسيد.نه خيلي طولاني .همان قدر كه رطوبت و طعم لبهايش را حس بر لبهايم ماند.خواب الود شدم.خودم را از حلقه دستهايش ازاد كردم و به زير لحاف رفتم.او همانجا نشسته ماند .دستش را به طرف جيبش برد و فندك و سيگارش را در اورد و فندك را زد.... وقتي بيدار شدم نبود.مي دانستم ميرود.جاي نشستنش روي تخت كمي گود شده بود و نامرتب بود.نيم خيز شدم.بي دليل سر خوش بودم. .زير خنكاي پاييز كه از پنجره به اتاق حجوم مي اورد با دستهاي باز و چشمهاي بسته خودم را روي تخت ولو كردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر