نامه سوم :

عصرهاي اين دهكده به شدت پاييزي شده است. سنگيني صداي شرشر رود آن پايين ، چيزي كم از سكوت طبيعي اينجا ندارد.سقف و در و پنجره چوبي اين اتاقك ، تلق تلق قفل آويزان كه با هر باد تكاني مي خورد ، و فس فس سوت كتري روي بخاري نفتي و قهقهه هاي بي رياي مردان ترك كه بعد از كار روزانه كنار تنها كافه اين ده قمار ميكنند .... اينها تمام چيزهايي است كه الان مي بينم و مي شنوم. و من با خودم فكر مي كنم كه من چند روز اينجا دوام خواهم آورد؟!

من به شدت سرما خورده ام. يك سردرد خفيف و شيرين و سستي تن. همه چيز در اصيل ترين حالت خود در جريان است. آزاري نيست. سرماخوردگي من هم در شيرين ترين حالت ممكن در تنم جريان دارد.

دم غروب خواستم كمي در را باز بگذارم تا هواي اتاق عوض شود. در را كه باز كردم آيدا دم درگاهي ايستاده بود. مشغول گره زدن روسري بود. روسري صورتي رنگ ابريشمي دارد كه مدام روي سرش ليز ميخورد. يك ظرف پر از سرشير برايم آورده بود كه اينجا به آن مي گويند " قيماخ" . حالا نمي دانم اين قيماخ براي سرماخوردگي خوب است يا نه. براي تشكر دستش را گرفتم و كمي نوازش كردم. براي چند ثانيه دستم را فشرد كه نفهميدم از روي اعتراض بود يا پاسخ محبت من.

براي من كه به دست هاي لطيف كرم زده و بوي لوسيون هاي گوناگون و انواع نرم كننده عادت كرده ام، و لطافت ها و نوازش هاي اغراق شده چاشني زندگي هاي عاشقانه ام بوده ، تفسير حركات و رفتارهاي آيدا مشكل است. خوشحالم كه در مورد آيدا هر چه هست خودم بايد كشف كنم. نه زبانش را مي فهمم و نه خبري از يك مشاور عالي براي تنظيم سياست هاي عشقي هست ! (معمولا خواهرم پگاه و چند تا از دوستان نزديك مشاوران من در اين امور بودند).

از خواهرم هيچ خبري نيست. حدس مي زنم هنوز در شوك رفتن بي خبر من هستند. تا اينجا فقط از شهرزاد خبري رسيده. شهرزاد ! اگر از دانشكده خبر تازه اي داري برايم بگو... نه ... ولش كن... از خودت بنويس و از دوستان خيلي نزديك...

عصر رحيم آمده بود اينجا. نشستيم از همين پنجره چوبي اتاق من بيرون را به تماشا نشستيم. به سپيدارهاي بلند و كوه هاي پشت آنها كه نگاه مي كردم هيچ غريتي را در خود احساس نكردم. سكوت سنگين شهر را ، رنگ خانه ها مي شكند.

كاوه
جمهوري آذربايجان
مهر 82

هیچ نظری موجود نیست: