برسد به دست كاوه
سلام.
حالت چطور است مسافر خوشبخت كه از نوك كوه مه گرفته هواي آزاد و بوي نان تازه استشمام ميكني؟ از همين اول قرارمان باشد كه غر نزنم.از روزمرگي گله و شكايت نكنم.پشت سر فوواد و پسرك چموشم حرف نزنم.نگويم كه اين روزها فوواد پريشان خوانى ها و پريشان گويى هاي مرا به حساب پارانووييد و افسردگي من گذاشته...نه مثل آن قبلها كه در افسون پريخوانيم غرق ميشد و بوسه اى صله ى هر شعر تازه.
نگويم كه فوواد دارد هي از من دور ميشود آن هم درست وقتي كه صداي نفس هايش مثل ساعت پاندول دار آقاجان بخشي از روح جاري شبهاي من شده....نگويم چقدر ديشب وقتي اولين باران پاييزي روي سقف شيرواني تلق تولوق كرد وخواب از چشمم رماند و روياي رهايى وطغيان را با يك عالمه اشك به چشمهايم ريخت...وقتي يك دست بزرگ اشكهايم را پاك كرد . برايم آن وقت شب يك فنجان قهوه تلخ آورد و يك آغوش بزرگ كه قد بزرگترين پناهگاه دنيا گرم بود..چقدر احساس كردم بدون يك كلبه چوبى در اعماق تاريك يك جنگل ..بدون يك رمه گوسفند و بوى نان تازه و هواٍ آزادي كه تو تنفس ميكني خوشبختم..بدون تمام آنها..مى بينى براى احساس خوشبختى به چه بهانه هاى كوچكي نياز دارم كاوه؟
راستي نگفته بودم اين روزها"وارتان"را شناخته ام.پيرمردي كه نسبش به همان سلسله كوههايى مىرسد كه تو ساكن آنى..با يك سبيل گنده با مزه و يك عالم خرت و پرت و كله ى حيوان هايى كه به ديوار اتقش زده..فارسي را مثل بعضى ارمنى ها با لهجه غليظ حرف ميزند.هر پنج شنبه به ديدنش ميروم..برايم از خاطره هايش مى گويد.
واى...دوباره زياد حرف زدم.مىدانم حوصله نامه هاى بلند را ندارى.بقيش باشد براي بعد.خب؟ به آيدا ...به رحيم...به تمام مرداني كه غروب ها در دهكده قمار ميكنند و زنانى كه نان تازه ميپزند سلام برسان,مواظب خودت باش...
شهرزاد
پاييز1382
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر