نامه دوم:
با دختري از همين اهالي زبان نفهم آشنا شدهام نامش آيدا است. و همين كه در ايران هم خودمان آيدا داريم اولش آزارم داد ولي بعدا باعث شد اندك احساس دلتنگي كه داشتم برطرف شود.
راستي خواهرم پگاه ! اگر اين نوشته را خواندي سري به دانشكده بزن و به استاد ميكروبيلوژي از قول من بگو از تو حيوان تر در عمرم نديدم و حالا كه اينجا با حيوانات گوناگون زندگي ميكنم فهميدم كه آن حيواني كه در فحشها ميگويند به كلي فرق دارد با چهارپاياني كه شير آنها خوراك هر روزه من است.
داشتم از آيدا ميگفتم. آيدا به طبيعي ترين شكل ممكن است. موهايش نه بوي شامپو ميدهد و نه كثيف است. پوستش زبري خاصي دارد كه نوازش كردنش را با نمك كرده است. قهوه نميخورد و زياد هم نميخوابد. فكر كردن به آيدا روز هايم را پر ميكند. هيچ حرفي نداريم كه به هم بزنيم ؛ چون زبان همديگر را نميفهمم. همان يك ذره تركي كه زماني مي فهميدم از بعد از مرگ مادر از يادم رفته. و حالا هم اصراري ندارم كه حرف هاي اهالي اينجا و آيدا را بفهمم.
يونس پسر كوجكي است حدود دوازده سيزده ساله ، مادرش ايراني بوده و اهل اردبيل و پدرش آذربايجانيست. به او ميگويند قويونبابا كه ديروز فهميدم به تركي يعني چوپان. يونس صبح ها با سر و صدايش مرا از خواب بيدار ميكند و گاهي با هم به چرا ميرويم... جاي شما خالي...!
نميدانم چرا دلم براي دوستان زياد تنگ نميشود . گاهي فكر روزهاي درس خواندن ميافتم. دانشكدهاي كه روزي تمام زندگي من شده بود. سالن بزرگي كه روزي يكي دو ساعت نشستن در آن مثل دارويي افيوني نه فقط يك تسكين دهنده بلكه رفع عادت شده بود.
در اين ده ؛ نشستن چندان مفهومي ندارد و زبان نفهم هاي اينجا اگر ايستاده نباشند خوابيدهاند. ولي من هنوز به عادت گاهي مينشينم و به نقاط نزديك مثل پنجره هاي كوچك اسطبل نگاه ميكنم.
خواهر عزيزم پگاه ! احتمالا تا الان دوستان و هم دانشكدهاي ها زياد سراغ مرا گرفتهاند و ميدانم كه جواب اين همه آدم را دادن بسيار دشوار است... تحمل كن ! بيماري فراموشي آنقدر فراگير شده كه ديگر نام بيماري را بايد از آن برداشت... بچه هاي نازنينت را ببوس ، هر جور كه دلت ميخواهد...!
كاوه
جمهوري آذربايجان
مهر 82
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر